مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

مادرانه

10

تولد مهنا  - 20 اردی بهشت 91 خاطره روز زایمان روز ۱۲ ام رفتم دکتر و بهم گفت اگه تا ۲۰ ام زایمان نکردی برو بیمارستان بستری شو   سه شنبه ۱۹ ام کارامو کردم و خونم رو مرتب کردم و با همسری رفتیم خونه مامان اینا تا شب اونجا باشیم و صبح از اونجا بریم بیمارستان صبح چهارشنبه ۲۰ ام ساعت ۹ صبح با همسری و مامان و آجی راهی بیمارستان شدیم...وسایلو تحویل دادمو راهی بخش زایمان شدم اول نوار قلب بچه رو گرفتن و بعدش یه ماما اومد معاینه ام کرد...گفت بچه درشته و لگن نسبت به وزن بچه محدوده...باید زنگ بزنم به دکترت و تعیین تکلیف کنم بعدم بستریم کردن تو سالن بخش زایمان چون بخش پر بود و دیگه بهم نگفتن آخرش قراره سزارین بشم یا...
20 فروردين 1392

9

تولد امیررضا - 14 تیر 1391 - اصفهان دوشنبه 12 تیرماه سال 1391. همه کارهارو طبق معمولش انجام دادم. دکترم خانوم مینا کمالیان گفته بودن که بچه ام طبیعی بدنیا میاد. عصر احساس درد داشتم حالم کم کم بد میشد. تا اینکه رفتیم خونه ی پدر شوهرم . با مادر شوهرم راهی بیمارستان شدیم . اخه خونواده ی من اصفهان نیستن. خلاصه رسیدیم بیمارستان اما نه انگار وقتش نبود. رفتیم اتاق مراقبت و معاینه که گفتن وقتش نیست . برو یکم پیاده روی کن ببین دردت زیاد میشه. با همسرم رفتیم تا پل بزرگمهرو برگشتیم نه زود بود. اومدیم خونه و خوابیدیم. روز سه شنبه هم گذشت و اتفاق خاصی نیافتاد  چهارشنبه از صبح کمر درد داشتم. انگار داشتم پریود میشدم. خیلی استرس د...
14 فروردين 1392

7

تولد دخترِ امی جان - 28 مرداد91 - انگلستان اوه خدا ساعت 6 صبحه داریم می ریم بیمارستان فکر کنم بچه امروز به دنیا بیاد، ساعت 5:15 صبح وقتی توی جا غلت زدم کیسه آب پاره شد بلافاصله همسر رو بیدار کردم انگار منتظر بود از تخت پرید بیرون طوری که بهش گفتم هول نکنه! سریع زنگ زد به بیمارستان و اونا هم گفتن همین الان بیاین، برام خیلی دعا کنید براتون دعا می کنم .... می ترسم .... ____________________ 7 صبح: از بیمارستان برگشتیم. رفتیم اونجا میدوایف فشار خون و دمای بدن من و همینطور ضربان قلب بچه رو چک کرد و گفت همه چیز نرماله اما باید برگردین خونه و وقتی دردها شدید شد و فاصله بینشون 3 دقیقه شد دوباره برگردین که شاید 24 ساعت طول بکشه تا به اون ...
23 اسفند 1391

8

تولد  سارینا - 28 مهر 91 -  تهران سه شنبه پيش رفته بودم دكتر.بعداز معاينه گفت بايد از اول آبان تا ١٠ آبان منتظر باشي .گفتم وقتش كه ٢٢ آبان بود! خلاصه ما هم گفتيم وااااي وقت كمه بايد سريعتر بريم آتليه عكساي مدلينگ بارداريمو بگيرم كه قرار شد هفته بعدش بريم.از طرفي ديگه هم ١٤ آبان امتحان فاينال زبان داشتم كه اونم قرار شد هفته بعدش برم و بدم.استيكر هاي اتاقشم كه تازه اومده بود و هنوز فرش و لوسترش مونده بود با كلي كار ديگه.تازه به خاطر اينكه ني ني قراره زودتر هم بياد گفتيم جشن سيسموني رو همون آخر هفته يعني ٢٨ مهر بندازيم.جالبش اينجاست كه شب قبل از مهموني هم بليط كنسرت پيانو داشتيم!!! واقعا كارا توهم توهم شده بود. از يكشنبه شروع...
23 اسفند 1391

2

 تولد محیا - ٢ ابان ٩١ - شیراز   یکشنبه 30 مهر عصرش با "م" برنامه ریزی کردیم بریم پوشک واسه محیا بخریم.آخرین چیزی بود که هنوز نخریده بودیم. قالپاق های کالسکه ش هم که تو مغازه جا مونده بود رو تحویل گرفتیم. به دلم شده بود که باید کارامو جمع و جور کنم. دو شنبه 1 آبان، صبح یه دفترچه برداشتم و از روی کتابا و جزوه هام مطالب مربوط به تکنیکای تنفس و ماساژ و ریلکسیشن زایمان در آب رو خلاصه کردم. به دلم شده بود که باید اینا رو مرور کنم این روزای آخری. دوشنبه 1 آبان،ان عصر شوخی شوخی به مامان داشتم میگفتم بعد از زایمان چی برام میاری بیمارستان؟ رفتیم از توی کمد لباسام انتخاب کردیم و حتی کلی خندیدیم به خودمون که چرا انقده زو...
22 اسفند 1391

6

تولد روژینا - 21 آبان 91 - تهران  یکشنبه صبح ساعت4ونیم از خواب بیدار شدم و اماده شدم البته بخاطر ذوقه دیدنت ساعت 3ونیم خوابیدم .وسابلها ومدارکی رو که واسه بیمارستان لازم داشتم رو اماده کردم. ساعت 5 بابارو از خواب بیدار کردم وبابا رفت دنباله مامانی فاطمه ومن هم واسه سلامتیت قران خوندم ساعت 5 وربع بابا ومامانی اومدند خونه ومامانی هم وسابلای اتاقت وساک بیمارستان رو چک کرد و منتطر مامان زری/مامانه بابا / شدیم که بیاد اما مثله اینکه خواب مونده بود وبخاطر همین بابا رفت بالا وصداش کرد وحدود یک ربع بعد هم مامان زری اومد. حدودا ساعت 6 بود که به سمت بیمارستان حرکت کردیم وساعت یک ربع به 7 رسیدیم من خیلی استرس داشتم وقتی رسیدیم به ات...
21 اسفند 1391

5

تولد آوا - 29 خرداد 91 - رشت شب قبلش خونه رو حسابی تمیز کردیم و برق انداختیم بعدش رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم .حاضر شدیم که بریم خونه مامانم آخه قرار بود شب اونجا بخوابیم صبحش با مامان و مادر شوهرمو زنداییم راهی بیمارستان بشم. مامان با المیرا (خواهرم) و دخترش خیابون بودند رفتیم دنبالشونو سوارشون کردیم رفتیم خونه مامان اینا. نمازمو خوندم و شام خوردیم و رفتیم که بخوابیم حالا مگه خوابم میبرد خلاصه دو سه ساعتی خوابیدم ساعت 5 بود که باصدای رعدو برق و بارون از خواب پا شدیم وااااااااااااای تا به حال همچین بارونی ندیده بودم برق رفته بود. سیل بود اینقدر نذرو نیاز کردم و صلوات فرستادم تا برق اومد حسین و مامان و بابا صبحونه خوردنو من با حس...
21 اسفند 1391

1

تولد فاطمه سادات - 9 آذر 91 - رشت چهارشنبه 8 آذر روز پرکاری بود. بعد از تموم شدن کارهای خونه وسایل هام رو جمع کردم و به منزل پدرم رفتم. به دستور دکتر بیهوشی از ساعت 6 غروب شام سبکی خوردم . برای عمل فردا ناشتا بودم. شب با همسری ساک بیمارستان رو چک کردیم. پنج شنبه بعد از نماز صبح یه زیارت عاشورا خوندم و به همراه همسری و پدر و مادر و خواهر و مادرشوهرم راهی بیمارستان شدیم. کارهای پذیرش رو قبلا انجام داده بودم. چون اصرار زیادی داشتم که تمامی پرسنل اتاق عمل زن باشن و از هفته ی قبل تقاضای اتاق رویال یک نفره داده بودم، خیلی طول کشید تا پرسنل بخش با پذیرش هماهنگ بشن! من از ساعت 7 صبح پذیرش شده بودم اما از شانس بدم همون ...
21 اسفند 1391

4

تولد علیرضا - 25 مرداد 91 - تهران سه شنبه عصر یعنی روز قبل از زایمانم بعد از اتمام کارها و آماده شدن و خداحافظی از خانه، با همسرم رفتیم منزل خواهرشون برای خداحافظی، (پدر و مادر همسرم تهران نبودند) وانجام کمی خرید باقیمانده. اون روز همسرم به یمن آمدن پسریمون، سه عدد بامبو خریده بود و تهیه ی گلدان مناسب برای اونها هم این دمِ رفتنی به کارهامون اضافه شد. افطار خانه ی پدرم بودیم و قرار شد شب هم همونجا بمونیم، چون صبح ساعت 4 باید بیمارستان میبودیم. هیچوقت فراموش نمیکنم اون شبو، هردومون پر از هیجان و استرس بودیم و خوابمون نمیبرد، دقیقا حال ِ شبهای قبل از سفر اونم سفرهای مهم مثل کربلا و مکه رو داشتیم، نیم ساعت بیشتر نخوابیدم، همسرم زودتر از من ...
21 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد