مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

مادرانه

سلام

از اونجا که این وبلاگ هنوز نو پاست و درست و حسابی شکل نگرفته منتظر نظرات شما مامانهای مهربون هستیم

اینجا قراره با کمک هر مادری که دوست داره از خاطرات و تجربیاتش بگه مدیریت بشه، مهدیه جون بنیانگذار اصلی اینجاست، بقیه هم تا جاییکه بشه حضور خواهند داشت.

اگر شما مادر عزیز وبلاگ دارید و از خاطره ی روز  زایمانتون اونجا نوشتین خوشحال میشیم که همون پست رو انتقال بدین اینجا یا با اعلام رضایتتون اجازه بدین ما لینکش رو برداریم. با این کار شما هم در بالا بردن نجربیات مادران فردا و  تازه مادران سهیم خواهید بود

 

منتظر شما هستیم، منتظر نظرات سازنده و حضور گرمتون

برای ثبت خاطره ی زایمان کوچولوتون برامون کامنت بذارین

 

28

تولد محدثه - 20 بهمن 1392 صبح روز بیستم بهمن 1392 منو بابایی از خواب بیدار شدیم  و آماده ی رفتن به بیمارستان. به خاله زهره زنگ زدم تا اونم آماده بشه و ساعت 6 از خونه زدیم بیرون . حول و حوش هفت بود که رسیدیم بیمارستان صدوقی . منو خاله جون رفتیم به سمت زایشگاه و بابایی هم رفت تا کارای بستری را انجام بده .   دل تو دل هیچ کدوممون نبود تا تو به دنیا بیای . وارد زایشگاه که شدم برگه ی خانوم دکترا نشون دادم و اونام گفتند تو اورژانسی نیستی منم گفتم فشارم بالا بوده و دکتر گفته شب برو ولی من به اختیار خودم صبح اومدم. پرستا ر اونجا هم منا خوابوند تا صدای قلب تو را بشنوه و فشار منا بگیره گفت صداش خوبه و عجله نکن . بدتر از تو هست ...
14 تير 1393

27

تولد آنیکا - 20/2/93 - شیراز   دلم میخواست زود تر از اینا می اومدم تا بهترین لحظات زندگی مو ثبت کنم ولی بچه داری غیر از شیرینی سختی های خودش رو داره! الانم یک چشمم به آنیکاست که بیدار نشه و بتونم جند خط بنویسم! شاید باور نکنید ولی این پست رو طی ۱ هفته کامل کردم !   زایمان اونقدرها هم که شنیده بودم سخت نبود . سخت تر از اون دل درد ها و گریه های بی وقفه آنیکاست که بعدا مفصلا درموردش مینویسم!و اما خاطره زایمان من! شب قبل از زایمانم تقریبا آروم بودم به خدا اعتماد داشتم.میدونستم که نمیذاره کسی که باورش داره آب تو دلش تکون بخوره. یک دوش حسابی گرفتم و موهامو بیگودی پیجیدم! یک لاک صورتی جیغ هم به سلیقه امیر زدم ک...
14 تير 1393

26

تولد نفس   - 20 اردی بهشت 1391 همونطور که قبلا گفتم روز ۱۲ ام رفتم دکتر و بهم گفت اگه تا ۲۰ ام زایمان نکردی برو بیمارستان بستری شو   سه شنبه ۱۹ ام کارامو کردم و خونم رو مرتب کردم و با همسری رفتیم خونه مامان اینا تا شب اونجا باشیم و صبح از اونجا بریم بیمارستان صبح چهارشنبه ۲۰ ام ساعت ۹ صبح با همسری و مامان و آجی راهی بیمارستان شدیم...وسایلو تحویل دادمو راهی بخش زایمان شدم اول نوار قلب بچه رو گرفتن و بعدش یه ماما اومد معاینه ام کرد...گفت بچه درشته و لگن نسبت به وزن بچه محدوده...باید زنگ بزنم به دکترت و تعیین تکلیف کنم بعدم بستریم کردن تو سالن بخش زایمان چون بخش پر بود و دیگه بهم نگفتن آخرش قراره ...
10 اسفند 1392

25

تولد فاطمه - 28 مهر 1390 فاطمه عزیزم  آخرین مراقبت مامانی قبل از به دنیا اومدنت روز 27 مهر 1390 بود اون روز بابایی که از سر کار برگشت نهار خوردیم و همراه مامان بزرگ رفتیم مطب خانم دکتر اسلامیان برای مراقبت آخر البته اینم بگم که مطب دکتر از خونه ما دور بود و کلی زمان می برد که به مطبشون برسیم (همین جا تشکر ویژه میکنم از مراقبت های دلسوزانه خانم دکتر در اون نه ماه) وقتی که مامان نوبتش شد و رفت داخل تمامی موارد وزن و فشار و صدای قلب کوچولوی شما و... همه چک شد ونرمال بود فقط در آخرین لحظه خانم دکتر به من گفت  یه کم حرکت های جنین کمه واگه یه موقع احساس کردی که تکون نمی خوره سریع خودت رو به بیمارستان برسون و خلاصه بعد از مراقبت ...
18 آذر 1392

23

تولد آرمیتا - 15 آذر  91 - شیراز من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم. بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم و خانوم پرستار اومد نوار قلبو گرفت حدود ٢٠ دیقه طول کشید بعد پرستاره گفت که کی ناهار خوردی گفتم ساعت ٢ اون موقع هم ساعت حدودا ٦ بود. گفت که برو یه کیک ابمیوه ای چیزی بخور بعد دوباره بیا. منم که هیچ چیز خوراکی همرام نبود...
11 آذر 1392

24

تولد نازنین زهرا - 29 دی 1389 نازنین زهرا قرار بود 23 بهمن ماه بدنیا بیاد (طبق اولین سونوگرافی که برای دکتر خیلی مهمه) و چون من دیر بچه دار شدم دکترم اصرار داشت سزارین بشوم ، هر چند من خیلی دوست داشتم طبیعی باشه ... ولی خوب زور دکتر چربید ... ماه های آخری که برای ویزیت رفتم .. گفتش فکرکنم بتونیم 11 بهمن ماه منتظر قدوم این ناز دختر باشیم و من لحظه شماری می کردم ...  نازنین زهرای من توی شکم خیلی تکان میخورد اینقدر که اگر یکی اون سر اتاق می نشست تکانش و می دید یعنی به شدت شکم من از این طرف و آن طرف می رفت طوری که ترس همسرم و خانواده و دوستام برانگیخت .. سه ماهگی اش که رفتم دکتر جوانه دست و پاش تازه دراومده بود ولی از بس تکون میخورد ...
11 آذر 1392

22

تولد فاطمه - 20 شهریور 1390 - اهواز اواسط برج 10 سال 89 در آزمون کاردانی به کارشناسی قبول شدم     در شهرستان بهبهان که تا اهواز 3 ساعت راه بود .هرچند هم برای     خودم که شاغل هم بودم وهم بابامجتبی خیلی سخت بود ولی چاره      ای نبود چون رشته (کامپیوتر )اهواز نداشت پس برای ثبت نام رفتم     وکارهای ثبت نام را انجام دادم وبرای شروع کلاسها آمده شده بودم     ولی جالب ایینجاست آخرین باری که به بهبهان رفتم وقتی در رستوران     دانشگاه نشسته بودیم وبابابامجتبی ناهارمیخوردیم بهش گفتم     نمیدونم یه حسی بهم میگه م...
19 شهريور 1392

21

تولد محمد حسام - 18 مهر 1390 عسلم بعداز مدت ها فرصت كردم تا خاطره ي روزهاي آخري كه قسمتي از وجودم بودي رو تا لحظه ي تولدت برات بگم: از مدت ها قبل دكتر هيوري به من تا 17 مهر يعني تولد امام رضا(ع) بيشتر مهلت نداده بود. منم تا شب صبر كردم وقتي ديدم خبري ازت نيست رفتم پيشش. دكتر بهم گفت صبح اول وقت برو سونوگرافي . خاله اعظم هم رفته بودن مشهد و مدام زنگ مي زد و مي گفت خبري نيست ما هم ميگفتيم خيالت راحت هيچ خبري نيست.اونم مي گفت ميدونم بچه ي با معرفتيه تا من نيام نمياد. همون شب خاله اعظم هم از مشهد اومدن سريع اومد خونه ماماني تا به همه مون سر بزنه. خاله ساعت12 بود كه رفتن بابايي هم خسته بود خوابيد . اون شب خاله فاطي خونه ي ما...
18 شهريور 1392

20

تولد آرمین - 19 مرداد 1391  پنجشبه صبح دیگه تصمیممو گرفتم و راضی به امپول فشار شدم البته بعد از یه صحبت یک و نیم ساعته با یکی از دوستام که بلاخره موفق شد منو راضی کنه اونشب تا صبح خواب به چشمام نیومد ساعت ئنج و نیم صبح خوابیدم هشت بیدار شدم وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم تصمیم داشتم هیچکیو خبر دار نکنم و سوپرایزشون کنیم بعد از دنیا اومدنت موقع رفتن بابایی میخواست ازم عکس بگیره به زور جلوی بغضمو گرفتم ولی تو عکس معلومه اشک تو چشام جمع شده خلاصه راه افتادیم رفتیم و زنگ بلوک زایشگاه رو زدم و گفتم مریض خانوم خدادادیم یکم منتطر شدم تا اینکه اومد و دوباره اون معاینه چندش رو انجام داد و گفت دهانه رحم سه سانت بازه اما لگنت از یه ق...
21 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد