مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

مادرانه

20

1392/5/21 10:23
3,443 بازدید
اشتراک گذاری

تولد آرمین - 19 مرداد 1391 

پنجشبه صبح دیگه تصمیممو گرفتم و راضی به امپول فشار شدم البته بعد از یه صحبت یک و نیم ساعته با یکی از دوستام که بلاخره موفق شد منو راضی کنه

اونشب تا صبح خواب به چشمام نیومد ساعت ئنج و نیم صبح خوابیدم هشت بیدار شدم وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم تصمیم داشتم هیچکیو خبر دار نکنم و سوپرایزشون کنیم بعد از دنیا اومدنت

موقع رفتن بابایی میخواست ازم عکس بگیره به زور جلوی بغضمو گرفتم ولی تو عکس معلومه اشک تو چشام جمع شده خلاصه راه افتادیم رفتیم و زنگ بلوک زایشگاه رو زدم و گفتم مریض خانوم خدادادیم یکم منتطر شدم تا اینکه اومد و دوباره اون معاینه چندش رو انجام داد و گفت دهانه رحم سه سانت بازه اما لگنت از یه قسمت محدود هست .دنیا رو سرم خراب شد ئس چرا این همه وقت کسی چیزی نگفته بود دکترم سه بار معاینم کرده بود هر سری میگفت خوبه

حالم خیلی بد شد گفتم حالا چیکار کنم گفت بستری شو امپول فشار رو میزنیم اگه نشد سزارین میکنیم نمیتونم بهت قول بدم که طبیعی میشه وای خدا خیلی حالم گرفته شد تمام نقشه هام بهم خورد دوست داشتم اگه سزارین شدم دکتر خودم باشه اما دکتر تو اون بریمارستان نبود

اومدم بیرون به بابایی گفتم چه کنیم ؟ اونم مونده بود مثل من دلو زدیم به دریا و رفتیم کارای بستری شدن رو انجام دادیم و به مامان بزرگ (ماامان بابا) زنگ زدیم خبر دادیم بیاد که اگه یه موقع یه اتفاقی افتاد یکی باشه مامان خودم هم همون موقع زنگ زد و صدامو خواب الو کردم گفتم خوابم نمیخواستم نگران شه

وقتی داشتیم تشکیل پرونده میدادیم یهو یه درد ناجور زد تو کمرم فهمیدم درد زایمانه اخه خیلی عجیب بود انگاری ارمین خان منتظر بودی بریم زابشگاه بعد یه تکونی به خودت بدی

خلاصه کارا انجام شد و بعد از خداحافظی رفتم داخل یه لباس تنم کردن پشتش باز بود ومن هی خودمو میپوشوندم وارد سالن اصلی زایشگاه شدم ساعتو نگاه کردم ١٠ بود و ماما بهم گفت راه برو تا یه تخت خالی بشه

من یه دستم به لباسم بود و هی اب میخوردم و استرس داشتم بقیه رو نگاه میکردم میگفتم چند ساعت دیگه من هم اینجوری میشم

همه رو تختا افتاده بودن و به حال مرگ و جیغ و داد و همه جاشونم مشخص بود

بلاخره یه تخت خالی شد و شانس من روبه روی اتاق زایمان بود و در اتاق هم باز و من همه چیزو میدیدم کنارم هم یکی بود که هرچی جیغ و داد میکرد هیچکی نگاش نمیکرد و به دادش نمیرسید

بهش دقت کردم دیدم وسط دردا بیهوش میشد خیلی ترسیدم دلم میخواست گریه کنم دختر ناز دردونه مامان که امپول نمی زد از ترسش اومده بود زایمان کنه

ماما اومد و سرم و وصل کردو امپول فشار رو زد و گفت زایمان بدون درد میخوایی با خوشحالی گفتم اپیدورال ؟ گفت نه از طریق ماسک و امپول گفتم تاثیری هم داره گفت حالا خودت میبینی ازم انگشت گرفت و یه دختر جون مهربون که تو کار بیهوشی بود اومد بالای سرم و یادم داد که تو ماسک نفس بکشم و اینا ترسم کمتر شد فکر میکردم قرار نیست درد بکشم

ماما دوباره اومد دستکش دستش کرد گفت میخوام کیسه ابتو پاره کنم واااااااای که چقدر من از این قسمت میترسیدم که اصلا هم دردناک نبود

هرکاری میکرد کیسه پاره نمیشد بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن بلاخره پاره شد اصلا اب نداشت خشک شده بود

ماما رفت و من موندم و دردا

خدای من اصلا کلمه ای برای توصیف اون دردا سراغ ندارم که استفاده کنم فاصله بینشون خیلی زیاد بود و وقتی دردا میزفت اصلا انگار نه انگار من بودم که اون دردو داشتم و منتظر بعدی بودم و میترسیدم

چند دقیقه ای به همون حال بودم که اون خانوم مهربونه اومد گفت میخوام مخدرو بزنم یکمی گیج میشی زد و رفت و من سر گیجه ام شروع شدو فاصله ی دردا هی کمتر میشد و میخواستم تو ماسکه نفس بکشم جون نداشتم  هی از دستم میافتاد

به تخت کناری نگاه میکردم میدیدم هی میان معاینه اش میکنن میگن فول نشده ترس برم میداشت خدایا قراره چقدر طول بکشه

تشنه بودم بین دردا هی میخواستم بلند شم اب بخورمتا بلند میشدم انقباض بعدی میومد به زور دو قطره اب خوردم و دوباره افتادم دیگه طاقت فرسا شده بود دردام و میخواستم جیغ بکشم جون نداشتم مثل مار رو تخت میغلتیدم

دردام شدید تر میشد و فاصله بینشون کمتر میخواستم تو اون ماسکه نفس بکشم نمیشد جون نداشتم خانومه هی میومد واسم نگه میداشت میگفت نفس عمیق بکش اما نمیتونستم و انگار هیچ تاثیری جز گیج شدنم نداشت

دیگه جیغ زدنام شروع شد ولی جون واسه همونم نداشتم و تو گلوم جیغ میکشیدم هی بهم میگفتن نکن این کارو گلو درد میشی ولی نمیشد دست خودم نبود دردم که میومد حس میکرد کمرم شکسته و احساس دفع داشتم کلا نمیشه توضیحش داد

گفتم میخوام برم تو دستشویی راحت ترم ماما گفت برو ولی هنوز زور نزن

رفتم دیدم دستشویی پر خونه و بوی گند میده ولی اینقدر درد داشتم اصلا برام مهم نبود فقط میخواستم راحت شم

دردام که میگرفت دستمو میگرفت به دستشویی جلوم و فشار میدادم وقتی تموم میشد بی حال و بیحس می افتادم و خیس عرق بودم اومد بیرون و با بی حالی تموم میگفتم خانوم خدادادی بیا

تا این که اومد و دوباره معاینه کرد گفت خوبه دیگه زور رو شروع کن گفنم چند سانت گفت هشت واییییی که چقدر خوشحال شدم با خودم میگفتم دیگه تمومه

دردا میومد و من میخواستم زور بزنم اما دردم بیشتر میشد با زور زدن و ول میکردم تا اینکه دوباره معاینه شدم و دیدم دکتر رو صدا کردن که بیاد سر رو از تو لگن رد کنه از اون قسمت محدود

دکتر خیلی مهربون بود و هی میگفت زور بزن من نمیتونستم بهم گفت دارم موهای بچتو میبینم به ماما هم گفت رد شده

ساعت دو بود و ماما بهم گفت تا دو و ربع برو تو دستشویی زور بزن میبرمت اتاق زایمان کشون کشون خودمو رسوندم به دستشویی حاضر بودم همه چیمو بدم فقط تموم بشه

دیگه استراحتی بین دردا نبود و ول نمیکرد اومدم بیرون از دستشویی دیدم تخت کناریمو بردن زایمان کرد حسودی کردم که کی واسه من تموم میشه

خانوم خدادادی اومد گفت بریم اتاق زایمان جایی که من پنج سال هرکی هر کاری کرد مخمو بزنه که بچه بیارم از ترسش نمیاوردم از هیچ جایی اینقدر ترس نداشتم

لباسم از پشت پره خون بود و دیگه برام مهم نبود که همه جام داره دیده میشه و دارن نگام میکنن

رفتیم اتاق زایمان یه صندلی خیلی بلند اونجا بود گفتن برو روش زیر پام چهار پایه گذاشتن وای انگار بهم گفتن از کوه برو بالا بلاخره رفتم بالا و ماما داشت اماده میشد و به من میگفت زور بزن و من همش جیغ تو گلوم میکشیدم اصلا توان زور زدن نداشتم

تمام قدرتمو جمع میکردم زور میزدم اما هیچ خیس خیس بودم از عرق و نمیتونستم نفس بکشم هی بهم میگفتن الکی زور نزن هر وقت گفتیم زور بزن ولی نمیشد کلی تحقیق کرده بودم و تمرین واسه این قسمت اما هیچ هر کاری میکردم نمیتونستم نفس بگیرم و زور بزنم قاطی کرده بودم ماما بهم میگفت بچه ی بی حال میخوای ؟ یا میخووای سزارین شی زور بزن

هرکاری میکردم هیچ فایده ای نداشت تا این که دیدم بی حسی زدو برش رو انجام داد درد  نداشت اما حس میشد دکتر اومد گفت بچه زیاد مونده اون تو ماما گفت من دیگه جون ندارم خودت انجام بده

دکتر گفت وکیوم رو بیارین دلم ریخت بچمو میخواستن با دستگاه بکشن بیرون تمام توانم و جمع کردم زور زدم بازم هیچ 

دیگه چاریهای نبود از ترسم اصلا نگاه نمیکردم تا اخرشم ندیدم اون دستگاه چه شکلی بود فقط متوجه میشدم که  یه حالت مکش داره هی میکشیدن بیرون و هی برمیگشت ساعت سه ونیم شده بود و این درد اخر جوری بود که انگار دردهای قبلی نوازش بوده

یه نفر و انداخت رو شیکمم که فشار بده دو تا ارنجشو میذاشت رو شیکمم و فشار میداد دیگه داشتم طعم مرگ رو میچشیدم

که یه دفعه حس کردم یه چیزی ازم سر خورد اومد بیرون جون نداشتم سرمو بلند کنم ببینمش فقط شنیدم که ماما میگفت چه بند نافی دو دور دور گردنش بوده سریع گذاشتنت تو دستگاه زیر اکسیژن میخواستم ببینمت نمیشد فقط دیدم کلت پر  مو بود و عجیب غریب خیلی کشیده ترسیده بودم

تا اینکه ماما دوباره اومد یه امپول زد تو پام گفت میخوام جفت رو در بیارم دردام خیلی خفیف شده بود چند دقیقه ای طول کشید جفت اومد و دوباره فشار دادنا شروع شد من هی دست خانوم رو میگرفتم نمیذاشتم از درد

بعد از چند دقیقه تمام دردام از بین رفت انگار نه انگار من بودم اون دردا رو کشیدم سر حال و  شاد شدم و شروع کردم با ماما حرف زدن و اون داشت بخیه ها رو میزد درد داشت اما چون دیگه خیالم راحت بود میذاشتم کارشو انجام بده دوباره پاشدم نگاه کردم دیدم چند تا نینی کنار همن گفتم کدوم مال منه اوردن نشونت دادن داشتی گریه میکردی خدایا چه لحظه ای بود ولی شکل سرت منو نگران میکرد که بعدا فهمیدم به خاطر وکیوم بوده و فرداش طبیعی شد

الان که دارم مینویسم کنارم مثل فرشته ها خوابی

دوستان خواهش میکنم برا منو پسرم دعا کنید من بعد از زایمان افسردگی شدید گرفتم طوری که پنج روز نخوابیدم و اخر با ارام بخش خوابیدم  و بخیه هام باز شده و نمیدونم خوب میشه یا نه اگه بلایی سرم بیاد نمیدونم ارمین و کی نگه میداره ...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان محمد ماهان
21 مرداد 92 13:59
سلام
از شما خواهش میکنم به سایت زیر برید.میدونم خیلی تلخه ولی برای شاد کردن دل پدر و مادر محمدطاها عزیز و برگردوندش به آغوش گرمشون هر کاری که میتونید انجام بدید.ممنون
http://92329.blogfa.com/


آرزو میکنم هرچه زودتر به آغو مادرش برگرده!
خیلی تاسف باره!
مامان حسام كوچولو
1 شهریور 92 17:03
سلام عزيزم من مي خواستم خاطره تولد حسامم رو براتون بزارم ببخشيد به بگيد چه كار كنم؟؟؟؟؟؟







خاطره ی زایمانتون رو از وبلاگ خودتون کپی میکنیم
مامان حسام كوچولو
10 شهریور 92 17:32
سلام خاطره زايمان من توي صفحه 7 وبلاگ پسرمه ممنونم
یاسمین
16 شهریور 92 20:12
سلام وبتون عالیه خیلی خوب بود میشه آدرس وب منو تو لینکاتون بزارید مرسی



http://moviestar1.mihanblog.com/


عزیزم ما کسی رو لینک نمیکنیم
از بازدیدتون متشکرم
(زهره)مامان فاطمه
17 شهریور 92 12:41
چشمام به وبلاگ سفید شد کسی خاطره مارو نذاشت
مامان حسام كوچولو
17 شهریور 92 17:56
سلام عزيزم الان خاطره ما توي صفحه9 وبلاگه حسام كوچولوست با اين عنوان :خاطره ي دنيا اومدن حسام مامان .
در ضمن تولدش18 مهر 1390
زايمان طبيعي
دست گلت درد نكنه


ثبت شد
ممنون
سوگند
27 شهریور 93 19:51
سلام ابجیای گلم.من 15 روزه زایمان کردم... الان با اشک دارم این کامنت رو میذارم...سر فرصت خاطره ی زایمانمو مینویسم.واسه منو دختر کوچولوم دعا کنین... زایمانم سخت بود..سینه هام ورم کردن...بچم خوب نمیتونس بگیره..نوکشون زخم شده...بخیه هام باز شدن باید دوباره بخیه بزنم... بچم به خاطر زخم سینه هام شیر نمیخوره...همش در حال دوشیدنم... دعا کنین واسم این روزا زودتر بگذره........
جمعی از مادران
پاسخ
سلام دوست نازنیم. آرزو میکنم روزهای سخت بعد از زایمانت، جای خودشون رو به روزهای شیرین و فراموش نشدنی بدن. دعای همه ی مادران همراه شماست!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد