مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مادرانه

21

1392/6/18 11:44
3,004 بازدید
اشتراک گذاری

تولد محمد حسام - 18 مهر 1390

عسلم

بعداز مدت ها فرصت كردم تا خاطره ي روزهاي آخري كه قسمتي از وجودم بودي رو تا لحظه ي تولدت برات بگم:

از مدت ها قبل دكتر هيوري به من تا 17 مهر يعني تولد امام رضا(ع) بيشتر مهلت نداده بود. منم تا شب صبر كردم وقتي ديدم خبري ازت نيست رفتم پيشش. دكتر بهم گفت صبح اول وقت برو سونوگرافيnurse.gif.

خاله اعظم هم رفته بودن مشهد و مدام زنگ مي زد و مي گفت خبري نيست ما هم ميگفتيم خيالت راحت هيچ خبري نيست.اونم مي گفت ميدونم بچه ي با معرفتيه تا من نيام نمياد.

همون شب خاله اعظم هم از مشهد اومدن سريع اومد خونه ماماني تا به همه مون سر بزنه. خاله ساعت12 بود كه رفتن بابايي هم خسته بود خوابيدNight. اون شب خاله فاطي خونه ي ماماني پيش ماخوابيد. اما من همش فكر مي كردم درد دارمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز   و نمي تونم بخوابم. تا ساعت 3 تحمل كردم. اما بعدش ديدم ديگه نمي شه. اومدم از اتاق بيرون خاله فاطي رو صدا كردم و اونم سريع ماماني رو بيدار كرد.

بعدش رفتم حمامSmiley. تا 5صبح صبر كرديم دردهام نزديك نزديك تر مي شدن. ماماني به خاله اعظم زنگ زد اونم سريع اومد. تا 8 به چه فلاكتي صبر كردم. اما ديگه نمي شد.

با خاله ها و ماماني و بابايي رفتيم بيمارستان ولي عصر. اما بعد از معاينه گفت برو هيچ خبري نيست. منم سريع رفتم سونو رو انجام دادم. گفت هيچ مشكلي نداري و وزن بچه ات 3كيلو 500.

اومدم خونه ماماني اما احوالات خوبي نداشتم. گيج خواب بودم اما از درد نميتونستم بخوابم. تصميم گرفتيم تا ساعت3 صبر كنيم و بعد جواب سونو رو نشون دكتر بديم و نظرشو بپرسيم. اما اين زمان لعنتي مگه سپري مي شد. ظهر بود كه مادر جون و عمه فاطي و راحله جون اومدن. يه كم دلداري م دادم و محبتت بابايي هم در آرامشم بي تاثير نبود.

ساعت 3 دم در مطب بوديم . دكتر گفت سري بره بيمارستان نامه داد و زنگ زد سفارش كرد.

همگي رفتيم بيمارستان. منو بستري كردن اما دردزبانکده محصل به من امان ني داد حتي قدرت ذكر گفتن هم نداشتم.

ساعت پر از دردي رو تحمل كردم همه نگرانم بودن چون پشت در منتظر بودن و گهگاهي خاله ها نگام مي كردن از درد نمي دونستم چكار كنم وقتي راه ميرفتم به جلوي در كه مي رسيدم ميديدم اونا هم نگران و منتظرن .

از جزيياتش چيزي نگم بهتره. همه اعم از مادر،عمه ها، راحله جون،همسرش،زن عمو علي،زن عمو امير، ماماني،خاله ها ،عمه عصمت،خاله كبري توي بيمارستان منتظر دنيا اومدن شاخ شمشادم بودن.

و بالاخره ساعت بيست دقيقه به10 شب اتتظارها به پايان رسيد و يه پسر خوشگل توپول لبخند رو به لب همه آورد. من كه سريع بعد از دنيا اومدنش پرسيدم سالمه ماما گفت بله گفتم پاهاشو ببينيد سالمه گفت بله(آخه بهم توي سونوي 7 ماهگي گفته بودن شايد پاهاش هلال باشه).و از هوش رفتم .

وقتي از اتاق بيرون اومدم همه تبريك مي گفتن اما من جون نداشتم تشكر كنم. مي ديدم همه يه طوري نگاهم مي كنن بعدا كه عكسامو ديدم فهميدم همه از رنگ پريدگي چهره و لرزش تنم ترسيده بودن مخصوصا مامان گلم كه توي اين 9 ماه عشق و محبت رو به من تمام كرد.

اما كم كم خوب شدم. وقتي براي اولين بار به حسامم شير دادم حتي دستم جون نداشت نگهش دارم خاله كمكم كرد.اما چهره ي ناز دونه مو كه مي ديدم جون مي گرفتمزبانکده محصل.

بعدها بابايي برام تعريف كرد كه چقدر اون شب وقتي حال خراب منو ديده ترسيده و تا صبح خوابش نبرده مي ترسيده كه نكنه من....

همين جا از زحمتاي بي دريغ مامان و خواهرام و همسر عزيزم كه هر چي در توانش بود برام انجام داد تشكر مي كنم.

                                 گل پسرم بابايي خيـــــــــــــــــــلي دوست داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان سهند وسپهر
21 شهریور 92 10:52
خيلي زيبا بود گلم . خيلي عالي بود كه اون لحظات بينظير رو ثبت كردي. خدا رو شكر كه يك پسر دسته گل به شما داد و ايشالا در پناه خدا و زير سايه پدر و مادر به سعادت و خوشبختي برسه و بزرگ بشه
مامان هلنا
25 شهریور 92 9:33
عالی بود یاد خودم افتادم. اشک توی چشمام حلقه زده ولی متاسفانه نمیشه سرازیر بشه چون سر کارم. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت. چه حس و حالی داشت . یادش بخیر


مائده(ني ني بوس)
7 دی 92 16:17
عزيزم خاطره زايمان سارينا رو هم خوشحال ميشم بذاري
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد