مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

مادرانه

22

1392/6/19 10:01
3,277 بازدید
اشتراک گذاری

تولد فاطمه - 20 شهریور 1390 - اهواز

اواسط برج 10 سال 89 در آزمون کاردانی به کارشناسی قبول شدم

 

  در شهرستان بهبهان که تا اهواز 3 ساعت راه بود .هرچند هم برای

 

 

خودم که شاغل هم بودم وهم بابامجتبی خیلی سخت بود ولی چاره

 

  

ای نبود چون رشته (کامپیوتر )اهواز نداشت پس برای ثبت نام رفتم

 

 

وکارهای ثبت نام را انجام دادم وبرای شروع کلاسها آمده شده بودم

 

 

ولی جالب ایینجاست آخرین باری که به بهبهان رفتم وقتی در رستوران

 

 

دانشگاه نشسته بودیم وبابابامجتبی ناهارمیخوردیم بهش گفتم

 

 

نمیدونم یه حسی بهم میگه من اینجا نمیام .بابایی خندید گفت حالا

 

 

دیگه ثبت نام کردیم هزینه رو پرداخت کردیم انتخاب واحد کردی ولی

 

 

خداشاهد است یه حسی بهم گفت.

 

 

 راستی اینم بگم من اززمانی که اقدام به نی نی دار شدن کردم

 

  

 تقریبا سه سالی طول کشید تا باردارشدم و تقریبا میشه گفت یه

 

 

دوسالی دوادرمان کردیم(آزمایش و سونووعکس رنگی و iui)

 

 

ولی خدا اون موقع نخواست .تا اینکه پیش یه دکتر خیلی خوب

 

 

وقدیمی (که خودم هم اون به دنیا آورده) رفتم  (جناب آقای دکترباور)

 

 

وهمزمان با اون    تماس های پیاپی با دایی بابام(دایی محمدرضا) که

 

 

عطار بسیار بسیار باتجربه ای درقم واصفهان است داشتم  واز

 

 

درمانهایش استفاده زیادی میکردم هرچند که به داروهای شیمیایی

 

 

اصلا اصلا اعتقادی نداشت وفقط از مواد غذایی برای من وبابایی یک

 

 

رژیم غذایی بسیار بسیار مفید تجویز کرد .

 

 

تا سالروز تولد بابا مجتبی 89/11/18 که من تدارکی هم ندیده بودم

 

 

قرار بود فقط شب باهم بریم بیرون. چون چندروز پیشش هم بی بی

 

 

چک ایرانی گذاشتم ولی هیچ خبری نبود. یکی از همکارام پیشنهاد

 

 

بی بی چک خارجی داد ومن وقتی بابامجتبی عصر رفت بیرون رفتم

 

 

داروخانه وخارجی خریدم وقتی آمدم خانه وآزمایش رو انجام دادم دیدم

 

 

بله دارم مامان میشم

 

فقط خدا میدونه که اون لحظه چه حالی داشتم اول به بابایی بعد

 

 مامان جون بعد هم خاله زهرا خبردادم

 

خوب باز رفتم زیر نظر همون دکتر وبرای هفته شش سونو نوشت 

 

 وقتی رفتم سونو صدای قلبشو برام گذاشت

 

 

وای خدایا این صدای قلب مال بچه منه

 

 

ولی گفت احتمالا دوقلو بوده چون یه ساک حاملگی دیگه هم وجودداره

 

 

ولی پوچه خلاصه خوشحال وشاد جواب سونورو بردم پیشه دکتر

 

 

رضایت کامل داشت که توی شش هفته صدای قلبش شنیده شده.تا

 

 

 

 

دوهفته بعد که من کم کم ویارهای بدم شروع شد دلم هیچی

 

 

نمیخواست حالم از همه چیز بهم میخورد همه جا بوی فاضلاب رو

 

 

استنشاق میکردم .هرروز وهرشب حال بهم خوردگی تا تقریبا هفته 8

 

 

بارداری یه پنج شنبه وقتی بابامجتبی آمد دنبالم برای ناهار رفتیم خونه

 

 

مامان بابایی.چون خسته بودیم بعداز ناهار همون جا خوابیدیم بعداز

 

 

ظهر از خواب که پاشدم یه حس بدی داشتم خیلی خیلی بد.بله

 

 

متوجه لکه بینی شدم وای باز چه حالی داشتم فقط خدامیدونه با

 

 

ترس واحتیاط کامل آمدم خونه مامانی خودم چون خونه خودمون پله

 

 

داشت نرفتم آنجا .وقتی بامطب دکترم تماس گرفتم وگفت اصلا نترس

 

 

.استراحت مطلق باش ونیازی به آمدن به مطب نیست خلاصه شب

 

 

دیدم دیگه خدارو شکر خوبم رفتم خونه خودمون. مامان هم برای ویارم

 

 

کله پاچه گرفت که میگفتن خیلی خوب  است وبرای شام آورد ولی

 

 من لب نزدم .مدام حال بهم خوردگی.

 

 

ساعت تقریبا 2 نیمه شب بود باز همون احساس بد ولی ایندفعه

 

 

خیلی خیلی شدیدتر وای باز هم ترس بازهم نذر ونیاز اصلا عقلم به

 

 

جایی نرسید حتی به اینکه پاشم برم بیمارستان فکر میکردم خوب

 

 

دیگه حتما بچه ای نبوده .ساعت تقریبا6 صبح وقتی به بابامجتبی

 

 

گفتم  گفت سریع بریم بیمارستان وبا مامان بابایی رفتیم به مامانی

 

 

خودم نگفتم  میدانستم این وقته صبح حتما خیلی خیلی هول میکند

 

 

 .من که اصلا دیگر هیچ امیدی نداشتم ولی همچنان حالت تهوع

 

 

داشتم داخل اتاق سونو وقتی باز صدای قلبش رو شنیدم  پاهام

 

 

شروع به لرزیدن کرد وگریه گریه خوشحالی.خدایا بازم شکرت.

 

 

دکتر گفت جفت پایین است واحتمال سقط زیاد. استراحت مطلق

 

 

سرکار نرفتم دانشگاه نرفتم و خاله زهرا به وکالت من رفت بهبهان

 

 

وانصراف داد.رفتم خونه مامانی خودم ویه تخت گذاشتن برام گوشه

 

 

 اتاق گفتن بخواب دیگه تاهفت ماه رنگ خونه وزندگی خودمو

 

ندیدم وتمام زحماتهایم افتادرو دوش مامان وبابام 

 

 

 

تاپنج ماهگی که برای تعیین جنسیت رفتم سونو وجنسیت دختر

 

 

قشنگم وسالم بودنش برایم محرض شد.وقتی دکتر سونو گفت چند

 

 

ماهته ومن گفتم 5ماه گفت سن جنین کمتر از این است .وجفت پایین

 

 

است ولی هیچ مشکله خاصی وجودندارد.تا ماه رمضان 90 چون

 

 

تیروئیدم کم کار بود هر 2ماه برای چکاب پیش دکتر غدد هم میرفتم

 

 

.وقتی فشارم رو گرفت گفت فشارت 14 روی 9 است کی فشارتو

 

 

گرفتی گفتم دیروز دکتر زنان  فشارم را گرفت 11 بود.خلاصه اونشب

 

 

راهی بیمارستان شدم وطی آزمایش مشخص شد کلیه ام پروتئین

 

 

دفع میکنه وبستری شدم وانجا متوجه شدن دختر قشنگم IUJR است

 

 

یعنی رشد داخل رحمی ندارد وای بازهم استرس.سونوی رنگی انجام

 

 

دادم  گفتن خون رسانی به بچه کم است .دوباره نوار قلب دوباره سونو

 

 

گفتن بچه ضربان قلبش کم است دوباره بستری وبالاخره سه تا پزشک

 

 

به این نتیجه رسیدن که باید حاملگی خاتمه یابد ومیدانستم که بچه

 

 

فوق العاده کم وزن است. 6آمپول بتامتازون برای بازشدن ریه های بچه

 

 

زدم شب قبل از عمل رفتم مطب دکتر گفتم دکتر اول خدا دوم خدا

 

 

سوم شمانذاشت حرفمو کامل بزنم گفت سوم هم بگو خدا همه چی

 

 

رو بسپار به خودش .اول هفته 36 حاملگی ساعت4صبح با بابامجتبی

 

 

وخاله زهرا ودایی محمد ومامان بابایی رفتیم بیمارستان وای که آنشب

 

 

چه برمن گذشت باباومامان خودم نیامدن اصلا حالشون خوب نبود بابام

 

 

که سرسجاده فقط منواز زیر قرآن ردکرد مامانم هم گفتیم نیاد چون

 

 

فوق العاده ضعیف است.بیهوش نشدم چون فشارم بالا بود بی حسی

 

 

ولی اصلا دوست نداشتم چون میخواستم اگر بچه خدای نکرده......

 

 

متوجه نشم .شروع کردم به خواندن ابه الکرسی چهارقل .حس کردم

 

 

شکمم باز شد. فقط متنظر بودم منتظر یه صدا یه گریه

 

 

ناگهان ساعت 7/20 صبح صدایی شنیدم صدای یه فرشته کوچیک که

 

 

منو به یاری میطلبید

 

 

من فقط گریه میکردم  وشکرگزاری.

 

 

گفتم میخوام ببینمش پرستار گفت باید اول اندازه گیری بشه احساس

 

 

خفگی میکردم یه آمپولی زدن داشت خوابم میبرد یه دفعه دیدم  یه

 

 

پارچه سبز گرفته روبروی صورتم میگه خوابیدی بیا ببینش وداشت تو

 

 

پارچه دنبال بچه میگش میگفت فسقلی کجارفتی نگو انقدر کوچیک

 

 

بوده که توی پارچه گم شده  . وقتی نشونم دادن با یه صدای خفه ای

 

 

 

 

گفتم چقدر کوچیکه که صدای دکتر از پشت اون پرده که جلوی

 

 

چشمام زده بودن امد گفت چکاربه  کوچیکیش داری زبله.حالا میفهمم

 

 

که  الحق درست گفت

 

 

دیگه برام مهم نبود که دکتر گفت به دلیل بزرگی بیش از حد جفت بچه

 

  

نتونسته رشدکنه .

 

 

فقط تو مهم بودی وبس

 

 

دخترم ولی به دلیل وزن  بسیار پایینت(1کیلو وسیصدوپنجاه گرم)

 

 

بردنت (NICUمراقبتهای ویژه نوزادان) دکتر گفت باخودت مرخص میشه

 

 

ولی نشدی سه روز موندی توی بیمارستان چون من شیرم خیلی کم

 

 

 

 

بود اول باسرنگ ولی بعد که اشتهات قربونت برم زیاد شد بهت

 

 

شیشه دادند به همین دلیل وقتی مرخص شدی  دیگه سینمه نگرفتی

 

 

منم تا 2ماه میدوشیدم تو شیشه بهت میدادم .بعد هم شیرخشک

 

 

ایندفعه به انواع شیررفلاکس داشتیی تا پنج ماهگی توی خواب

 

 

وبیداری به طرز وحشتناکی شیرصاف بالا می آوردی از توی دهنت

 

 

ودماغت.وای چه روزای سختی بود .خداروشکر خداروشکر .

 

 

میگن بچه ها همشون معجزه خداهستن ولی بچه های کوچکتر معجزه بزرگتر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

(زهره)مامان فاطمه
19 شهریور 92 10:18
ممنون .هنوز بعداز 2سال الان که دارم میخوانمش صورتم خیسه اشک شده واقعا ممنونم.مهدیه جونم


خواهش میکنم عزیزم
(زهره)مامان فاطمه
24 شهریور 92 10:03
مهدیه جون من مرتب میام وبت برای همه پستات نظرمیزارم ولی نمیرسه .گفتم فکر نکنی من بی معرفتم عزیزم
محمد
27 مهر 92 21:57
فروشگاه اينترنتي شال با انواع شال هاي زيبا شال عشق ، شال ولنتاين ، شال تزييني و شال باب اسفنجي و غيره . http://redheart.hamvar.ir
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
16 آبان 92 23:55
عزیزم خسته نباشی


بوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد