مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مادرانه

23

1392/9/11 19:34
3,834 بازدید
اشتراک گذاری

تولد آرمیتا - 15 آذر  91 - شیراز

من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته

بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم.

بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم و خانوم پرستار اومد نوار قلبو گرفت حدود ٢٠ دیقه طول کشید بعد پرستاره گفت که کی ناهار خوردی گفتم ساعت ٢ اون موقع هم ساعت حدودا ٦ بود.

گفت که برو یه کیک ابمیوه ای چیزی بخور بعد دوباره بیا.

منم که هیچ چیز خوراکی همرام نبود و حوصلم نداشتم که این همه راهو بریم بیرون یه چیزی بگیریم چند تا دونه نارنگی که توی کیفم بود و با یه لیوان آب خوردم و بعد از ٢٠ دیقه دوباره رفتم که نوار قلب بگیرن ازم.

دوباره گرفتنو گفت که خوب نیست برو شام بخور بعد بیا.

دیگه کم کم داشتم نگران میشدم ولی جلوی بابایی خونسردیه خودمو حفظ

میکردم.

رفتیم بیرون از بیمارستان که یه چیزی بگیریم همون نزدیکیا یه ساندویچ و نو

شابه گرفتیم و به زور خوردم راستی پرستارم کلی تاکید کرد که حتما نوشابه

بخورم.

خلاصه اینم خوردم و دوباره رفتیم بیمارستان.ساعت حدودای ٧و نیم بود.

الانم دارم مینویسم تنم داره میلرزه.

این بارم نوار قلبو گرفتن دو تا گفتن که اصلا خوب نیست و به دکترم زنگ زدن که بیاد.

منم گیج و مبهوت وایساده بودم اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم.

بعد بهم گفتن که حتما باید امشب عمل شم و به هیچ وجه خونه نرم.

بیچاره بابایی ام پشت در یه ساعت وایساده بودو نمیدونست چه خبره.

توی اون بیمارستانم اون شب تخت خالی خالی نبود.

گفتن که برم بیمارستان mri با دكترمم حرف زدم گفت فورا برو منم خودمو ميرسونم.

اومدم بيرون همينكه بابايي رو ديدم زدم زير گريه هر چي ميگفت چي شده نميتونستم واسش بگم همينطور اشكام ميريخت ژايين.

بالاخره هرطور بود بهش گفتم اونم از من بدتر شد

نميدونستيم چيكار بايد بكنيم دست و پامونو گم كرده بوديم.

الانم نميتونم جلو اشكامو بگيرم.اخه هيچكس همرامون نبود هيچ چيزمو با خودم نياورده بودم.

زنگ زدم به مامانم كه با بابامو مامان جون بيان.

تا اونام ميرسيدن يه ساعت طول ميكشيد.

انقد دعا خوندم كه فقط دخترم سالم باشه ديگه از هيچي نميترسيدم .

يه ذره هم بفكر خودم نبودم فقط از خدا ميخواستم كه دخترم سالم باشه.

توي بيمارستان mri فورا تشكيل پرونده داديم و منو بردن كه لباسامو عوض كنم و ازم خون گرفتن و بردنم اتاق عمل

فقط بابايي دم در وايساده بود هر دوتامون گريه ميكرديم.خيلي لحظه هاي بدي بود.

از بابايي خداحافظي كردم و رفتم.

توي اتاق عمل زود همه چيزو اماده كردن و يه ماسك گذاشتن رو صورتم گفتن كه اكسيژنه يه لحظه بعد نفهميدم چي شد

وقتي بهوش اومدم اورده بودنم توي اتاقم نميدونستم كجام چي شده.فقط يه كم دلم درد ميكرد.بعد از چند ديقه حواسم اومد سر جاش مامانمو مامان بابايي و بابايي رو ديدم.پرسيدم بچم كجاست گفتن اينجاست پيشته وقتي نگات كردم مثل فرشته ها بودي.

دختر ناز من آرميتا جونم ساعت ده شب  چهارشنبه 15 اذر ماه 1391 توي بيمارستان mri  با وزن 2900 و قد 50 و دور سر 34 پاشو به اين دنياي قشنگ گذاشت.

انگار دنيا رو بهم داده بودن.منكه تا يه ساعت قبل دلم ميخواست همه اينا يه خواب باشه الان دخترم

بغلم بود و اين بهم ارامش ميداد.اوردنت كه شير بخوري اما نه نميتونستي.اينم شد يه نگرانيه ديگه واسه من.

فرداي اون روز ساعت 1 از بيمارستان اومديم خونه عزيزم.خيلي خوشحال بودم خدا رو هزار مرتبه شكر كردم كه دخترمو ازم نگرفت اخه دكتر به بابايي گفته بود كه اگه تا صبح عملم نميكردن ديگه از بچه خبري نبود.

خدايا هزاران مرتبه شكرت كه كمكم كردي و مواظبمون بودي.

الان دختر قشنگ من 18 روزشه و لالا كرده.

الهي قربون دخترم برم يه چند روز اول خيلي هر دوتامون اذيت شديم اخه شير نميخوردي و مجبور بودم با قاشق بهت بدم.

منم با تو گريه ميكردم اما بالاخره خوردي.

راستي ناف خوشكلتم سه شنبه 21 ام افتاد.

زرديه دختر نازم 13.4 بود اما دكتر گفت به خاطر اينه كه شير نخورده بعدم خدا رو شكر خوب خوب شد.

يه خبر ديگه ني ني هاي خاله هم 26 م بدنيا اومدن كوچولوان اما نازن.

خيلي دوستت دارم عزيز دلم.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامانی
18 بهمن 92 23:50
طرح جالبیه دستتون درد نکنه
mahak
3 اردیبهشت 93 1:30
خیلی زیبا بود...خدا رو شکر که به خیر گذشته... منم شیرازم و دخترم قرار هست 20.2.93 به دنیا بیاد...برام دعا کن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد