مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

مادرانه

24

1392/9/11 12:50
3,360 بازدید
اشتراک گذاری

تولد نازنین زهرا - 29 دی 1389


نازنین زهرا قرار بود 23 بهمن ماه بدنیا بیاد (طبق اولین سونوگرافی که برای دکتر خیلی مهمه) و چون من دیر بچه دار شدم دکترم اصرار داشت سزارین بشوم ، هر چند من خیلی دوست داشتم طبیعی باشه ... ولی خوب زور دکتر چربید ... ماه های آخری که برای ویزیت رفتم .. گفتش فکرکنم بتونیم 11 بهمن ماه منتظر قدوم این ناز دختر باشیم و من لحظه شماری می کردم ... 
نازنین زهرای من توی شکم خیلی تکان میخورد اینقدر که اگر یکی اون سر اتاق می نشست تکانش و می دید یعنی به شدت شکم من از این طرف و آن طرف می رفت طوری که ترس همسرم و خانواده و دوستام برانگیخت .. سه ماهگی اش که رفتم دکتر جوانه دست و پاش تازه دراومده بود ولی از بس تکون میخورد دکتر یهو بلند گفت چه بال بالی می زنه ... که صداشو هنوز دارم ... 

 تکان های زیادی او کار دستم داد ، کیسه آب پاره شده بود ولی جالب بود آبی از من دفع نشده بود ... روزی که خیلی نگران شده بودم که تکان هاش کم شده چون دکترم نبود و زنگش زدم و گفت برو نوار قلب بگیر .. رفتم بیمارستان نوار قلب گرفتم ولی جالبش این بود که پرستاری که می خواست نوار قلب بگیره و کمربند دورم می بست گفتش برای چی اومدی گفتم تکان بچه کم شده تا اینو شنید یهو خندید تکونش کم شده خانوم ببین چطوری تکون میخوره که من می بینم ... منهم خندیدم و گفتم باور کن کم شده (میدونستم که او اطلاعی از تکون خوردنش نداشت) خدا را شکر نوار قلب سالم بود ولی باز هم نگرانی ام کم نشد به اصرار من دکتر برام سونوگرافی نوشت ، چون خیلی سونو رفتم گفتش دیگه بسه تقریبا ماهی یکبار من سونو بودم .... بالاخره سونو رفتن همانا فهمیدن اینکه اب میان بافتی کم شده همانا از نرمال پایین تر اومده بود .... 
به دکترم اطلاع دادم گفتش مایعات زیاد بخور ، جای نگران کننده ای نیست ... 
من هم فرداش رفتم و گفتم تو که میخواهی هفته بعد دربیاری ، همین الان دربیارش ... قبول نمیکرد ...منهم اصرار پشت اصرار و این دفعه زورمن چربید ... دکتر گفت خیلی خوب الان برو بیمارستان من آمپول بزنم که اگر ریه کامل نشده باشه کامل بشه ، بعدش بیمارستان حتما باید مجهز باشه به قسمت رسیدگی به کودکان نارس ... 

من هم گفتم باشه نامه را گرفتم رفتم بیمارستان بنت الهدی ، شب اول بستری شدم و آمپول خوردم و از ساعت 10 شب به بعد چیزی به من ندادند که بخورم ، فقط سرم به دستم بود ، مامانم و همسرم هم بیرون منتظر ، اون شب بهخاطر جیغ کشیدن دوتا از مادرها که درد طبیعی داشتند خوابم نبرد ، فرداش تا دکتر دیدم فوری گفتم بیریم دیگه خسته شدم ، خندید و گفت باشه رفتم اطاق عمل ... یک اطاق ساده بود و تختی که خیلی باریک بود و من موندم چطوری تعادل روی این تخت باریک حفظ میکنند بالاخره من روی اون خوابیدم بعدش از پرستار خواستم اگر مردی اومد تو رو خدا مواظب حجابم باشه ، چون لباس اتاق عمل پوشیده بودم خندید و گفت باشه ولی متوجه شدم به اصرار من متخصص بیهوشی خانم اوردند که تا اسمم را پرسید هنوز نگفته بیهوش شدم ساعت نه و نیم زهرا جون بدنیا اومد و من 12 به هوش اومدم ، اولین تصویری که توی اون بی حالی از زهرا دیدم زهرا خیلی زشت و سیاه دیدم بعدش متوجه شدم ، زهرا خانم گریه میکرده و وایستاده بودند باباش بیاد و ببیندش و توی حین گریه ازش عکس گرفته و اینطوری افتاده 
ولی وقتی آوردنش قدرت خدا اینقدر مثل بلور سفید بود وخوشکل که با اینکه اتاق خصوصی گرفته بودیم ، مادام دکترها و پرستارها برای دیدنش می امدند ، به شدت خوشکل وکوچولوبود دوکیلو 800 که بعدا زردی گرفت دو کیلو 400 شد ... 
سر اینکه به کی رفته از همون اول شرط بندی شد 
خیلی خوب بعد کلی حرف زدن می خواستم به این نتیجه برسم که وقتی دکتر اومد برای ویزیتش ، به من گفت خوب شد اصرار کردی دختر وگرنه تا هفته بعد می موند معلوم نبود زنده باشه یا نه چون کیسه ابت پاره شده بود و بچه داشت خفه می شد 
من هم بهش گفتم دیدی گفتم و نگرانیم بی مورد نبود 
این بگم خدایی که داده خودش ناز نی نی ها رو نگه می داره 
همین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

ساراوهمسریه گلش و پسرنازش
14 آذر 92 2:43
سلام خانمیه گلخوبی خانم گلخوشحال میشم خاطراتم رو بزاری
نرگس مامانه باران
25 آذر 92 12:41
سلام عزیزمخصوصی داری
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد