مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مادرانه

26

1392/12/10 14:26
5,927 بازدید
اشتراک گذاری

تولد نفس  - 20 اردی بهشت 1391

همونطور که قبلا گفتم روز ۱۲ ام رفتم دکتر و بهم گفت اگه تا ۲۰ ام زایمان نکردی برو بیمارستان بستری شو

 

سه شنبه ۱۹ ام کارامو کردم و خونم رو مرتب کردم و با همسری رفتیم خونه مامان اینا تا شب اونجا باشیم و صبح از اونجا بریم بیمارستان

صبح چهارشنبه ۲۰ ام ساعت ۹ صبح با همسری و مامان و آجی راهی بیمارستان شدیم...وسایلو تحویل دادمو راهی بخش زایمان شدم

اول نوار قلب بچه رو گرفتن و بعدش یه ماما اومد معاینه ام کرد...گفت بچه درشته و لگن نسبت به وزن بچه محدوده...باید زنگ بزنم به دکترت و تعیین تکلیف کنم

بعدم بستریم کردن تو سالن بخش زایمان چون بخش پر بود و دیگه بهم نگفتن آخرش قراره سزارین بشم یا طبیعی

بهم سرم فشار وصل کردن ولی با دوز خیلی پایین

توی بخش خیلی بهم استرس وارد شد...چون خودم هیچی درد نداشتم اما خانومای اطرافم همه درد داشتن و داد میزدن...یه خانومه هم جلوی چشمام زایمان کرد!!!

بعد منو بردن توی تختی که همون خانومه زایمان کرد و رفت...البته بیمار قبل از من اومده بود که باید اونو میبردن اما من چون سفارشی بودم اول منو بردن تو اتاق

سفارشی به این دلیل که عموی من با یه دکتر دیگه رئیس اون بیمارستانیه که من توش زایمان کردم

نزدیکای ساعت ۲ بود که یهو گفتن آقای دکتر یعنی همون عموی من میخوان بیان تو بخش واسه دیدن من!!!...دیگه درای اتاقای دیگه رو بستن و پرده های جلوی تختا رو کشیدن و عموم اومد

اومده میگه اهه تو که هنوز سر و مر و گنده اینجا نشستی...یکی از ماماها اومد جلو و گفت آقای دکتر احتمالا سزارین میشن...منتظر دکترشونیم تا بیان تکلیف رو مشخص کنن

بعد از عمو هم اومدن بردنم دم بخش که مامان و خواهرم نگرانم بودن و میخواستن ببیننم...وقتی رفتم پیششون شماره همسری رو گرفتن تا باهاش حرف بزنم و اونم از نگرانی در بیاریم

دیگه ساعت ۴:۳۰ یهو اومدن دنبالم که پاشو بریم اتاق عمل دکترت اومده

نمیدونین چه استرسی بهم وارد شده بود چون اصلا آمادگی سزارین نداشتم

خلاصه نمیدونین چی بهم گذشت تا لباس اتاق عمل تنم کردن و میخواستن بیهوشم کنن...خودم داشتم  از ترس بیهوش میشدم!!!

فقط لحظه آخر نگاه کردم به ساعت اتاق عمل تا یادم بمونه چه ساعتی عملم کردن که ساعت ۴:۴۵ دقیقه بود

اینم بگم که خودم میخواستم از کمر به پائین بیهوش بشم تا بتونم بچه ام رو ببینم اما دکترم که دید خیلی ترسیدم گفت ممکنه استرس بگیری و بهتره بیهوشی کامل بگیری و منم دیدم حق با اونه و کامل بیهوش شدم

وقتی به هوش اومدم حال خیلی بدی داشتم...عموم و مامانم بالای سرم بودن و من مرتب هق هق میکردم و از درد ناله میکردم و داد میزدم

عموم هی میگفت نفیسه عمو آروم باش و نفس عمیق بکش تا بخیه هات کمتر کشیده بشه و بیشتر دردت نیاد...اما مگه میشد...دیگه هم باز هیچی یادم نمیاد تا آوردنم توی بخش

فقط اون لحظه های توی ریکاوری که یادم میاد واقعا وحشتناک بود و هربار با یادآوریش دوباره گریه ام میگیره

وقتی آوردنم توی بخش و بردنم توی اتاقم بچه ام توی بغل خواهرم بود و داشت گریه میکرد...مثل اینکه حسابی انگشتشو مکیده بود و دیگه طاقت گرسنگی نداشت

اتاقم خصوصی بود و بچه ام مدام پیشم بود

مامان بچه ها توی بیمارستان اومد و بهم یاد داد چطوری بهش شیر بدم

آخ من فداش بشم دختر نازمو که از همون لحظه اول قشنگ شیر گرفت و خوب شیر میخورد

مامانم بهم گفتن دخترت ۳ کیلو و ۸۱۰ گرم بوده...باورم نمیشد...فک میکنم همش بخاطر اون یک ماه آخری بود که سر کار نرفتم و توی خونه بدون استرس استراحت میکردم

چهارشنبه عصری زایمان کردم و صبح پنجشنبه هم کله سحر اومدن راهم بندازن که واقعا وحشتناک بود

ظهر جمعه هم ساعت ۱۱ مرخص شدم و زندگی سه نفره ما توی خونه عشقمون شروع شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مریم
9 دی 92 16:10
سلام کار خیلی جالبیه که خاطرات همه مادران رو جمع میکنی من هم اگه فرصتش پیش بیاد میام. موفق باشید
جمعی از مادران
پاسخ
خوشحال میشیم درکنارمون باشین و در جمع آوری خاطرات کمکمون کنین!
نفسي
3 اسفند 92 14:13
سلام مهديه جون ممنون كه خاطره زايمانم رو گذاشتي...تاريخ زايمانم رو گفتي واست كامنت كنم...20 ارديبهشت 91 بازم ممنون
جمعی از مادران
پاسخ
ممنون عزیزم
مامانی ساره
8 اسفند 92 12:30
واقعا هم خاطره زایمان شنیدنیه
جمعی از مادران
پاسخ
با این اوصاف خوش حال میشیم خاطره ی زایمان شما رو هم بخونیم!
مرمر مامان محیا
17 اسفند 92 12:08
مرسی آبجی ک هنوز اینجا رو فعالانه دنبال میکنی.خسته نباشید اساااااااااااااااسی
جمعی از مادران
پاسخ
چه فایده... وقتی کسی همراهی نمی کنه و روز به روز تعداد بازدید کنندگانش کم میشه! کم کم درش رو تخته می کنم!
مامان راضی
7 اردیبهشت 93 14:30
سلام عزیزم . خیلی کار جالبیه. منم دوست دارم خاطرما ثبت کنین . خودم نتونستم اگه میشه خودتون لینکش را بردارین . محدثه جونم در تاریخ 20/11/1392 به دنیا اومد.ممنون
یه بنده ی خدا
22 مهر 93 14:27
من مجردم خودم ولی خیلی خاطره ی زایمان خوندن رو دوست دارم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد