مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مادرانه

27

1393/4/14 14:19
2,073 بازدید
اشتراک گذاری

تولد آنیکا - 20/2/93 - شیراز

 

دلم میخواست زود تر از اینا می اومدم تا بهترین لحظات زندگی مو ثبت کنم ولی بچه داری غیر از شیرینی سختی های خودش رو داره! الانم یک چشمم به آنیکاست که بیدار نشه و بتونم جند خط بنویسم! شاید باور نکنید ولی این پست رو طی ۱ هفته کامل کردم !

 

زایمان اونقدرها هم که شنیده بودم سخت نبود . سخت تر از اون دل درد ها و گریه های بی وقفه آنیکاست که بعدا مفصلا درموردش مینویسم!و اما خاطره زایمان من!

شب قبل از زایمانم تقریبا آروم بودم به خدا اعتماد داشتم.میدونستم که نمیذاره کسی که باورش داره آب تو دلش تکون بخوره. یک دوش حسابی گرفتم و موهامو بیگودی پیجیدم! یک لاک صورتی جیغ هم به سلیقه امیر زدم که تو بیمارستان مجبورم کردن پاکش کنم! ساعت ۱۲ شب مامان همسری اومدن خونه ما چون راهشون به بیمارستان دور بود و میترسیدن صبح به موقع نرسیم.ساعت ۵.۵ صبح اماده شدم.از زیر قران و حلقه یاسین رد شدم  و دنبال مادرم رفتیم . ساعت ۶ بیمارستان بودیم.انگاری که بیمارستان تعطیل باشه پرنده پر نمیزد.حتی پذیرش هم نبود به سوال آدم جواب بده! بلاخره یه نگهبان پیداشد و راهنماییمون کرد.و من وارد بخش رایمان شدم  .فکر نمیکردم بازگشتی نباشه!آخه بدون خداحافظی رفتم...تاوارد بخش شدم دوتا پرستار اومدن وتا منو آماده کنن.سریع لباس عمل رو به من دادن و گفتن دیر شده! فشار خون و هیستوری گرفتن و صدای قلب بچه رو برای آخرین بار از داخل شکمم شنیدم...وقتی میخواستن منو به اتاق عمل ببرن خواهش کردم برای آخرین بار امیر و مامانم رو ببینم. ۱ دقیقه بهم وقت دادن.بابا هم اومده بودن.از همه خداحافطی کردم...حال خودم و نمیفهمدم.انگار زمان داشت می ایستاد.مثل وقتی سر سفره عقد نشسته بودم حس میکردم روحم از بدنم جدا شده و خودم رو از بالا میدیدم! امیر خوشحالی توام با استرسی داشت که سعی می کرد قسمت استرسش رو  پنهان کنه..وقتی وارد اتاق عمل شدم چندین پرستار خیلی سریع مشغول شدن.یکی سوند متصل میکرد و یکی به شکمم بتادین میزد و دیگری دستگاه های فشار و ضربان قلب رو متصل میکرد.دکتر و متخصص بیهوشی که اومدن شنیدم یکی از پرستارها گفت دکتر شما چه کار میکنید همه ی کیس های زایمانتون خوش هیکل ان؟؟ در حالی در دلم لبخند سرشار از غروری زدم از هوش رفتم!

 

تو ریکاوری با  صدای ناله مریض های دیگه به هوش اومدم.فقط میشنیدم و احساس میکردم توانایی دیگه ای ندارم .سوزش و حشتناکی رو درناحیه شکمم حس می کردم.بلاخره یه پرستار اومد بالای سرم و حالم رو پرسید و بهم مسکن تزریق کرد.فقط پرسیدم بچم سالمه؟؟ و اونم گفت اره! خیالت راحت. بعد از چند دقیقه ازم خواستن کمک کنم و روی برانکارد بخوابم و منو به بخش منتقل کردن...اولین چیزی که دیدم شادی ای بود که تو صورت امیر موج می زد و اومد و پشت دستم و بوسید. دیگه خیالم راحت شد و تازه به خودم فکر کردم! چقدر درد داشتم!

بالاخره لحظه موعود رسید....لحظه ای  که قادر به توصیفش نیستم! آنیکا رو آوردن تا برای اولین بار در آغوش بگیرمش. چشمام  پر اشک شده بود.چز او چیزی نمیدیدم .فکر میکردم باز هم خوابه...صورتم رو روی صورتش گذاشتم و بویدمش..خواب نبود! فرشته کوجکم در آغوشم بود و با چشم های زیبا و پف دارش به من زل زده بود.نمی تونستم ازش چشم بر دارم.آخه دخترم از بهشت اومده بود.بوی خدا می داد! چه حس نابی بود اون لحظات.هیچ وقت فراموشش نمی کنم...بعد از چند دقیقه وقتی به صورتش نگاه کردم....امیر بود! امیر مینیاتوری من! عجیب شبیه بابا شده بود دخترکم !!

خوشحالم که حالا دوتا امیر دارم :) آری! همدم ۹ ماهه ثاینه های من زیبا و معصوم در آغوشم بود ... همون جوری که بارها تصورش کرده بودم و خوابش رو دیده بودم.خدا یا ممنونم...خوبی تورا مرزی نیست.

آنیکا با وزن ۲۹۱۰ و قد ۵۰ سانتی متر به دنیا اومد.ولی با وجودی که وزنش کم هم نبود خیلی ریزه میزه به نظر میرسید . لباس های سایز صفر هم براش بزرگ بود! 

پرستار ها آنیکارو زیر سینه ام گذاشتن و پروسه شیر دادن هم برای خودش مقوله ای بود! به زور سینه مو تو حلقش فرو میبردن! البته به قول یکی از پرستار ها آنیکا خودش پایه بود و خوب مک می زد! اینقدر سینه مو فشار دادن و کشیدن که اگر به عشق شیر دادن به آنی نبود از درد زمین رو به آسمون دوخته بودم!!! به هر سختی ای بود بلاخره شیر جاری شد و تونستم به دختر م شیره ی جان بدم!

اتاق خصوصی داشتم و این بخش بیمارستان تازه تاسیس و شیک بود و مامان راحت شب پیشم موندن.و امیر هر وقت میخواست سر میزد.رسیدگی پرسنل هم خوب بود . در کل عمل خوبی داشتم. درد داشت ولی قابل تحمل بود.سخترین لحظه اولین باری بود که بهم گفتن از تخت پایین بیام وراه برم.فکر کنم ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا بلند شدم!بعد از ۱ هفته تونستم راحت راه برم و بخیه ها که جذبی بود ناپدبد شدن.یعد از ۲ هفته نشست و بر خواست هم دیگه درد زیادی نداشت..و بعد از یک ماه دیگه اثری از زایمان جز رد پای بخیه ها نبود!توی ۱ ماه ۸ کیلو وزن کم کردم و هنوز ۱۰ کیلو نسبت به وزن  قیل از بارداری اضاف دارم که به دلیل شیردادن فعلا نمی تونم رژیم بگیرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد