مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مادرانه

28

1393/4/14 14:26
2,019 بازدید
اشتراک گذاری

تولد محدثه - 20 بهمن 1392

صبح روز بیستم بهمن 1392 منو بابایی از خواب بیدار شدیم  و آماده ی رفتن به بیمارستان. به خاله زهره زنگ زدم تا اونم آماده بشه و ساعت 6 از خونه زدیم بیرون . حول و حوش هفت بود که رسیدیم بیمارستان صدوقی . منو خاله جون رفتیم به سمت زایشگاه و بابایی هم رفت تا کارای بستری را انجام بده .

 

دل تو دل هیچ کدوممون نبود تا تو به دنیا بیای . وارد زایشگاه که شدم برگه ی خانوم دکترا نشون دادم و اونام گفتند تو اورژانسی نیستی منم گفتم فشارم بالا بوده و دکتر گفته شب برو ولی من به اختیار خودم صبح اومدم. پرستا ر اونجا هم منا خوابوند تا صدای قلب تو را بشنوه و فشار منا بگیره گفت صداش خوبه و عجله نکن . بدتر از تو هست تا وارد اتاق عمل بشه ومنا فرستاد طبقه ی بالا . رفتم اونجا اونا هم دوباره منا فرستادن پایین که فشار خطر داره باید سریع زایمان بشی . خلاصه اینکه بعد چند بار بالا و پایین شدن بالاخره بالا اومدم و لباساما عوض کردم و سرمما وصل کردن تا دکترم بیاد . منم فقط نگران تو بودم که فشارم مشکلی واست ایجاد نکنه . روی یه تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد . تو این فاصله با دو سه نفر آشنا شدم که اونا هم بیمارای دکتر خودم بودند . از زایمان و اسم بچه و ... با هم حرف زدیم .

 

بعد نیم ساعت پرستار اومد و ما را واسه سوند زدن برد به یه اتاق دیگه . سوند گذاشتن اونطوری هم که تعریف میکردند درد نداشت هرچند بی درد هم نبود . اما موقع راه رفتن خیلی اذیت شدم تا رفتیم توی راهرو اتاق عمل .

 

تو راه  بابایی را دیدم که بهم نگاه میکرد . نگرانی را توی چشماش میدیدم اما من سریع وارد آسانسور شدم تا بیشتر از این چشم در چشم نشیم .

 

در راهرو احساس میکردم داره ادرارم خارج میشه  . وقتی دکترما دیدمو بهش گفتم گفت از کیسه آبته که پاره شده . نگران نباش .

 

اول یکی از بیمارای خانوم دکتر وارد اتاق عمل شد و من نیم ساعت بعد . دروغ نگم تو این نیم ساعت خیلی اذیت شدم . فضای اتاق عمل و دیدن بقیه یک طرف سوند هم یک طرف . پرستار هی میگفت بشین و من با وجود سوند اصلا نمیتونستم بشینم لحظه شماری میکردم نوبت من بشه . پیش خودم میگفتم کاش من زودتر نوبتم شده بود . مرتب پرستار داد میزد بشین و من لجباز تر از اون میگفتم باشه ولی با سوند توی رحم مگه میشد نشست. بیچاره اونم نگران بود من سرم گیج نره و نیفتم زمین . بعد کلی معطلی نوبت من شد تا وارد اتاق بشم . خانوم دکتر احوالما پرسید .و خواست تا روی تخت دراز بکشم . بعد هم بدون اینکه نظر منا بخواد خودش بیهوشی عمومی را انتخاب کرد هرچند شنیده بودم که بی حسی از کمر را قبول نداره . خودم هم به خاطر سوند دلم نمیخواست از کمر بی حس بشم . دوست داشتم زود بیهوش بشم تا درد سوند و سوزش اونا نفهمم.

 

وقتی پرستارا دست و پاها ما می بستند منم شروع کردم به دعا کردن واسه همه . واسه دوستام که بچه دار نمیشدن واسه بابایی که سایش تا زنده ام بالای سرمون باشه و واسه همه ی اونایی  که بهم التماس دعا داشتند تا اینکه احساس کردم دارم بیهوش میشم و ...

 

وقتی به هوش اومدم خودما کنار چند تا تخت دیدم که اونها هم عمل شده بودند . چند تا پرستار بالای سرم اومدن و شروع کردند به فشار دادن روی شکمم  که خونای باقیمانده توی رحم بیرون بیاد . بدترین لحظه بود واسم . روی بخیه را فشار میدادند. من با اینکه بی جون بودم التماس میکردم که فشار ندن اما اونا کار خودشونا انجام میدادن .

 

توی راهرو مرتب میپرسیدم بچم کجاست .سالمه یه چند باری جواب نشنیدم تا اینکه یکی از پرستارا گفت بله سالمه سالمه . خودت خوبی ؟ اسمت چیه ؟ درد نداری ؟

 

تا اسمما نگفتم از راهرو خارجم نکردند . بیرون در بابایی و خاله را می دیدم که اصرار داشتند بیان تو ولی پرستار نمیزاشت . بعد چند دقیقه بیرون رفتم و بابایی اومد طرفم ومن ازش  سراغ تو را گرفتم . بابایی هم میگفت خودت خوبی ؟ اما من واسم تو مهم بودی نه خودم  . اونم گفت دخملی هم  خوب و نازه اون تو را دیده بود . دوست داشتم منم تو را زود می دیدم  اما تا ساعت یک موفق نشدم . ساعت 9 عمل تموم شده بود اما من ساعت 12  به هوش اومده بودم .

 

توی اتاق خودم که اومدیم از من خواستند برم روی تخت اتاق بخش . وای اصلا نمیشد تا اون موقع دردی را نفهمیده بودم چون پمپ بی درد هم به سرمم وصل کرده بودن . خداییش چیز خوبی بود . با اینکه هزینش زیاده ولی واقعا به درد  میخوره . من تا فردا صبح وقتی دردم زیاد میشد استفاده میکردم .

 

خلاصه با درد زیاد روی تخت خودم رفتم و از خاله سراغ تو را گرفتم که گفت بابایی رفته تو را تحویل بگیره اما تا ساعت یک معطل شدم تا تو را آوردن . نمیدونی چه لحظه ی با شکوهی بود اون وقتی که تو را در آغوش خودم دیدم . باورم نمیشد اون موجود کوچولویی که تا شب قبل لگدم میزد الان توی دل من خوابیده . وای خداجونم شکرت . هزاران بار شکر .

 

بعد نیم ساعت بیدار شدی و خواستند تا شیرت بدم . اما چون شیر نداشتم همینطور که سینه ی من در دهانت بود با قاشقچی شیر خشک میریختند توی دهان کوچولوت ومن ذوق میکردم که چقدر با اشتیاق میخوردی و مکیدن را بلد بودی .

 

به پهلو خوابیدن و شیر دادن بهت خیلی زجر آور بود . چون تمام وجودم تیر میکشید و وقتی به پهلو میشدم با داد و فریاد بود. از من میخواستند تا بشینم و به تو شیر بدم اما اون زجر آورتر بود چون من یه کم شکم داشتم و با نشستن فشار زیادی را متحمل میشدم.

 

ساعت 3 تا 4 که وقت ملاقات بود همه ی عمه ها و خاله ها و دایی و زندایی و زن عموت و مامانجوناتم اومدن دیدن تو . چقدر ذوق کرده بودند . آخه ماشالا شما ناز و خوردنی بودی مثل هلو . آقاجونم چون کار داشت و اجازه نداده بودند بعد ساعت ملاقات اومد تا شما را ببینه اما پرستارا نگذاشته بودن و فقط کمپوتایی را که واسه مامانی خریده بود به دستم رسوندند.

 

تا ساعت دوازده شب اجازه ی خوردن نداشتم . اما از اون ساعت به بعد تا فردا که مرخص شدم فقط آبمیوه و چایی خوردم .

 

صبح روز بعد سوند را در آوردند و باید بلند میشدم . وای خدا جونم چه لحظاتی بود اصلا نمیشد تکون خورد چه برسه به بلند شدن و راه رفتن. هیچ وقت اون لحظات را فراموش نمیکنم از اعماق وجودم درد میکشیدم تا تونستم با کمک خاله مهری بلند بشم . تا مسیر دستشویی آرزوی مرگ میکردم تصورش هم خیلی سخته . الان که دارم مینویسم تمام وجودم داره اون درد را حس میکنه . خدایا شکرت که تونستم با تمام سختیها طعم زیبای مادر شدن را بچشم .

 

نزدیکای ظهر بود که دکتر اومد و مرخصم کرد البته گفت اگه شکمت کار کرده میتونی بری و منم به دروغ گفتم آره . راستش تا رسیدم خونه هم کار کرد اما اگه دروغ نمیگفتم باید یه شب دیگه با هزینه های زیاد بیمارستان اونجا میموندم.

 

خلاصه ساعت 2 بعد از ظهر بود که کارای ترخیص تموم شد و ومن و تو خاله و عمه زینب راهی خونه شدیم . چه لحظات شیرینی بود . من و تو و بابایی در کنار هم . انشاله که هیچ وقت بینمون جدایی نیفته عزیزکم.

 

بعد خوردن نهار مامانجون و عمه زینب حمامت کردن و تو یه خواب راحت رفتی . خودم هم بعد حمام یه کم استراحت کردم تا شب که سرمون حسابی شلوغ شد و مامانت حالش خراب شد و اون افسردگی لعنتی به سراغش اومد و نتونست از قشنگترین لحظه های زندگیش لذت ببره .

 

خدایا شکرت که الان بهترم . التماس میکنم که هیچ کسی این لحظات بد را تجربه نکنه . الهی آمین.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

شیداویاشا
25 تیر 93 19:38
سلام دوست جونم من مامان پانته ا هستم http://pani88.niniweblog.com/ این هم ادرس سایت هنریم هست خوشحال میشم بهم سربزنی و منو لینک کنی http://www.tar-o-pod.com/ http://www.karedast.ir/
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد