مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مادرانه

2

1391/12/22 9:55
2,136 بازدید
اشتراک گذاری

 تولد محیا - ٢ ابان ٩١ - شیراز

 

یکشنبه 30 مهر

عصرش با "م" برنامه ریزی کردیم بریم پوشک واسه محیا بخریم.آخرین چیزی بود که هنوز نخریده بودیم. قالپاق های کالسکه ش هم که تو مغازه جا مونده بود رو تحویل گرفتیم. به دلم شده بود که باید کارامو جمع و جور کنم.

دو شنبه 1 آبان، صبح

یه دفترچه برداشتم و از روی کتابا و جزوه هام مطالب مربوط به تکنیکای تنفس و ماساژ و ریلکسیشن زایمان در آب رو خلاصه کردم. به دلم شده بود که باید اینا رو مرور کنم این روزای آخری.

دوشنبه 1 آبان،ان عصر

شوخی شوخی به مامان داشتم میگفتم بعد از زایمان چی برام میاری بیمارستان؟ رفتیم از توی کمد لباسام انتخاب کردیم و حتی کلی خندیدیم به خودمون که چرا انقده زود داریم راجع به این چیزا حرف میزنیم.

اون روز من شام کتلت دو رنگ درست کردم و هر چی منتظر "م" شدیم برای شام نیومد.

دوشنبه 1 آبان، شب ساعت11

رفتم برای خودم و مامان میوه بیارم.داشتم نارنگی پوست میگرفتم.حس کردم یه آب گرمی از کنار لباسم جاری شد. چیزی به مامان نگفتم فقط سریع رفتم دستشویی. شکم به یقین تبدیل شد. ترشحات نبود.خودش بود.کیسه آب که میگن پاره میشه ولی ترسیدم به مامان بگم که هول بشه. "م" توی راه بود و هنوز نرسیده بود خونه!

به مامان گفتم فک کنم کیسه آبم پاره شده یا یه سوراخ جزئی. منتظر جواب نموندم و رفتم حمام. توی حمام بازم حس کردم که آب داره ازم خارج میشه. اومدم بیرون . توی چهره م استرس موج میزد. به مامای خصوصی م زنگ زدم گفت پد بذار و نیم ساعت دیگه اگه بازم خروج آب داشتی سریع برو بیمارستان. "م" رسید خونه. باورش نمیشد. حتی نتونست شام بخوره. سه تاییمون لباس پوشیدیم و رفتیم بیمارستان. اصلا آمادگی روحی ش رو نداشتم. برام تست فرن گذاشتن و تا جوابش بیاد همش دعا میکردم که منفی باشه و برگردیم خونه. دلم میخواست حتی اگه این آخرین شب دو نفره بودنمون هست رو با هم باشیم. دلم یهو برای "م" شدید تنگ شد. کنارم بود ولی میترسیدم ساعتای آخری باشه که کنار هم هستیم. هزار و یک فکر عجیب به ذهن آدم میاد اون موقع!!!

جواب منفی بود و علیرغم اصرارهای متخصص م که باید بستری بشم، خودم رضایت دادم و برگشتیم خونه. میدونستم کمتر از چند ساعت دیگه باید برگردیم ولی دلم نمیخواست اون لحظات رو تو بیمارستان بمونم.

سه شنبه 2 آبان، ساعت 2:30

توی تخت کنار "م" دراز کشیده بودم. خیلی خسته بود و زود خوابش برد. من از ترس نتونستم بخوابم.منتظر شروع دردهای منظم بودم. که سراغم اومد. فاصله بین دردها رو با تعدا صلوات اندازه میگرفتم. موبایل کنارم نبود.خدای من!خودشه.فاصله های برابر. خیس شدم دوباره. رفتم موبایل رو آوردم کنارم. فاصله ها 7 دقیقه. وای چقدر زود به این مرحله رسیدم. نیسم ساعت بعد فاصله ها 6 دقیقه و ربع ساعت بعد فاصله ها 5 دقیقه... دیگه نباید منتظر میموندم. "م" رو بیدار کردم. بهش گفتم و بدون اینکه مامانو بیدار کنیم ساک خودم و نی نی رو برداشتیم و رفتیم...

سریع بردنم اتاق لیبر و ورزشامو شروع کردم وتنفسا رو با ماما چک کردیم و مجددا برام توضیح داد مراحلو...خیلی زود به خاطر ورزشا دردای اصلی اومد سراغم و ساعت7 بود که به " م" اجازه دادن بیاد و با هم رفتیم اتاق اصلی زایمانم...به خاطر پارگی کیسه آب اجازه داخل رفتن کاملو نداشتم اما "م" برام دوش رو گرفت و ماساژا رو شروع کرد و همش دلداریم می داد.همه چی خوب بود. سریع به 6 سانت رسیدم. دردا با قدرت بیشتر و فاصله زمانی کمتر میشد. خواستم برم روی تخت.خسته شده بودم از ایستادن... با هر انقباضی ماساژهای "م" شروع میشد. تنفسام باید عمیق می بود ولی بعضی وقتا بهم فشار میومد و جیغ میزدم... موهای "م" رو میکشیدم. انگشتاش از جای دندونای من هنوزم اذیتن.

همون موقع بود که مامان اومد. نمیخواستم اونجا باشه.نمیخواستم دردامو ببینه. دلش میشکست فقط داد زدم مامان برو...

با کمک های ماما و دلداری های "م" به 10 سانت رسیدم و بردنم رو تخت پوزیشن. "م" رو فرستادن بیرون. ته دلم خالی شد.

با هر انقباضی، زورهامو بیشتر میکردم، انگار خدا به آدم یه قدرت بیشتری میده. محیا خیلی زود قل خورد و اومد بیرون. شوکه بودم باورم نمیشد اون همه درد که میگن یهو از بین میره واقعا راست باشه، ولی خودم به چشم دیدم.انقدر که یهو زدم زیر خنده و به مامان که از چند دقیقه قبل اومده بود تو اتاق کنارم گفتم: مامان آخیش تموم شد. سرمو برگردوندم که محیا رو ببینم ولی معلوم نبود. از روی صداهای ماماها که وزن و قدشو میخوندن فهمیدم دخترم یه جوجه کوچولوی 2600 گرمی ولی مثه باباش قد بلند و 49 سانتی متره.

لحظه فوق العاده ای بود وقتی که آوردنش روی سینه م گذاشتنش...مثه ماهی لباشو باز و بسته میکرد و دنبال شیر میگشت. هنوزم که هنوز عاشقه این رفتارشم...

همه چی زود تموم شد. دوش گرفتم و برگشتم دیدم مامان و با محیا مشغوله.ساعت 11 و نیم بود.صبحانه م رو خوردم و درست الله اکبر اذان شنیده میشد که اولین شیر رو به محیا دادم. "م" همون موقع زنگ زد. هنوز نی نی رو ندیده بود. انقده ذوق داشت.

مامان محیا رو برد بیرون تا بقیه هم ببیننش و تازه اون موقع بابا و نی نی همدیگه رو دیده بودن که به گفته "م" فکر نمیکرده نی نی مون انقده ناز باشه!!!!!!!!!!!!!

تو بیمارستان اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط همین که ساعت 4 با اصرار خودم مرخص شدم. بدم میومد تو بخش بستری بشم.بازم رضایت نامه ها بود که باید امضا میشد.

دخترمونو زدیم زیر بغلمون و برگشتیم خونه.

با هم لالا کردیم تا شب شد و از اونجایی که نی نی تازه وارد این دنیا شده بود همه چی براش عجیب بود و خلاصه دو شبی بیداری مطلق کشیدیم .

محیا اولین واکسن رو فردای تولدش زد ( هپاتیت، فلج اطفال و ب س ژ) که یکم گریه کرد و دوباره خوابید.همون روز چک بیلی روبین دادیم و کمی زردی داشت (8.8)ولی قرار شد فرداش دوباره چک بشه.

فردا با "م" دوباره بردیمش و چک شد و بله نی نی زردی داشت(14.5). که خدا رو شکر بالا نبود. دستگاه فتوتراپی گرفتیم و اومدیم خونه و اشکای کن و نی نی با هم سرازیر شد.

خدایا! من چه جوری 48 ساعت نی نی مو زیر این دستگاه بذارم. با این چشم بندی که اصلا رو چشماش نمیمونه.روزای اول شیر م هم کم بود و اینم مزید بر علت که من گریه هام بیشتر شد و مامانم هم با من میزد زیر گریه و "م" هم اگه مامان نبود مسلما اشکاش جاری بود.

با هر سختی 48 ساعت گذشت. شبا از زیرش باهاش حرف میزدم. براش والعصر میخوندم. دخترم خیلی مقاومت کرد و خود دووم آورد...

شنبه رفتیم برای غربالگری و چک مجدد زردی که خدا رو شکر پایین اومده بود( 9). نی نی مون از حصار تنهایی ش بیرون اومد و شیطونیاش شروع شده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

maman taraneh
20 اسفند 91 14:01
خوشحال میشم همکاری کنم
چه جوری؟

ممنون میشیم اگه خاطره ی زایمانت رو تو وبلاگت بذاری تا ما هم به این وبلاگ منتقلش کنیم!
در آینده هم زمانی که بخش های دیگه پا گرفت از تجربیات بچه داری تون استفاده می کنیم!
ترانه
22 اسفند 91 10:29
سلام دوست عزیز.چند روز پیش نظر گذاشته بودم و ازتون خواسته بودم راجبه باردارشدن هم اگه میشه برای ماهایی که میخوایم اقدام به بارداری کنیم مطلب بذارین ولی متاسفانه حتی نظرم تایید نشد

سلام دوست عزیز
راستش کامنتتون به نحوی نوشته شده بود که به نظر مزاحمت میومد تا درخواست!
وبلاگ هم که گویا ندارید تا ازتون بپرسیم قضیه چی بوده، برا همین تایید نشد!
ایشالا به اون مطالب هم میرسیم
اگر وبلاگ دارید لطفا ادرسشو فعال کنین موقع نظر گذاشتن





ترانه
22 اسفند 91 19:03
فعلا وبلاگ ندارم ... قصد دارم بعد از بارداری بسازم و الان در حال کسب اطلاعات و تجربه دیگرونم ... اگه ناراحت نمیشین باید بگم براتون متاسفم که اینقدر بدبین هستین...
امیدوارم متوجه برخوردتون با یه خواننده وبلاگ شده باشین و با بقیه اینطور برخورد نکنین.

فکر کنم اگه خودتونو جای ما بذارین و با توجه به تعداد بالای کامنتهای نامربوطی که در فضای مجازی مشاهده میشن، حدس اشتباهی که ما زدیم خیلی هم دور از ذهن و عجیب و غریب نباشه، ما نمیدونستیم به اون سوال شما که یه جورایی عجیب بود چه جور باید جواب میدادیم!؟ مضمون سوالتون این بود:
"در مورد نحوه ی باردار شدن هم توضیح بدید"
به هر حال موفق باشین
مهتاب











یاسمن مامان الیسا
23 اسفند 91 8:16
اخی چه خاطرات شیرینی را بیان کرده بودین. قدومش واستون مبارک باشه
ترانه
23 اسفند 91 9:47
تاریخ ساخت وبلاگ و تعداد کامنتها نشون نمیده که سرتون خیلی شلوغه!!!! ولی مهم نیست. بهتون گفتم که جواب سوالمو جای دیگه پیدا کردم با همون سوال "درمورد نحوه بارداری توضیح بدین". ولی برخورد آدما فرق میکنه.... خوبه که آدم همه چیو منفی نبینه و نگاهش به دیگرون مثبت باشه ... امیدوارم تو مراحل زندگیتون همیشه موفق باشین.
شادی
28 اردیبهشت 92 0:43
سلام، من هنوز نی نی دار نشدم آخه چندماهه دیگه تازه قراره ازدواج کنم ولی دوست دارم از الان درمورده زایمان اطلاعات زیادی داشته باشم. ببخشید من نفهمیدم زایمان شما چطوری بوده؟ ممنون میشم اگر بیایید به وبلاگم و جوابو بهم بگید آخه دارم از کنجکاوی دیوونه میشم. منتظرم

سلام ممنون که بهمون سرزدی!
زایمان در آب بوده!

مرمر مامان محیا
29 اردیبهشت 92 1:12
عزیزم وبلاگت برای من باز نمیشه.به وبلاگم سر بزن و یه ایمیل برام بذار تا اگه سوالی بود جواب بدم مهدیه جان حرص نخور خواهر
نی نی عکس
29 مرداد 93 13:08
از بچه ها و نی نی های خوشگل تان عکس بگیرید و برای ما ارسال کنید. ما ضمن نمایش عکس ها در سایت، به آن ها جایزه می دهیم http://www.niniaxs.ir/
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد