مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مادرانه

8

1391/12/23 15:01
1,935 بازدید
اشتراک گذاری

تولد سارینا - 28 مهر 91 - تهران

سه شنبه پيش رفته بودم دكتر.بعداز معاينه گفت بايد از اول آبان تا ١٠ آبان منتظر باشي .گفتم وقتش كه ٢٢ آبان بود! خلاصه ما هم گفتيم وااااي وقت كمه بايد سريعتر بريم آتليه عكساي مدلينگ بارداريمو بگيرم كه قرار شد هفته بعدش بريم.از طرفي ديگه هم ١٤ آبان امتحان فاينال زبان داشتم كه اونم قرار شد هفته بعدش برم و بدم.استيكر هاي اتاقشم كه تازه اومده بود و هنوز فرش و لوسترش مونده بود با كلي كار ديگه.تازه به خاطر اينكه ني ني قراره زودتر هم بياد گفتيم جشن سيسموني رو همون آخر هفته يعني ٢٨ مهر بندازيم.جالبش اينجاست كه شب قبل از مهموني هم بليط كنسرت پيانو داشتيم!!!

واقعا كارا توهم توهم شده بود. از يكشنبه شروع كردم به دعوت مهمونا براي جشن سيسموني.چهارشنبه خدمتكار داشم كه پابه پاش خودمم كار كردم و پنجشنبه هم بدو بدو با مامانم شروع كرديم به درست كردن سالاد ها و دسر ها براي عصرونه فردا.تا ساعت ٧ شب بالاخره تموم شد و من و همسري رفتيم يه سري بشقاب و اين چيزاي تولد گرفتيمو خداروشكر به موقع رسيديم كنسرت.طبقه بالا بود از پله ها آروم آروم رفتم بالا.موقع آنتراك ديديم پايين خاليه دوباره اومديم پايين.خلاصه چند بار اين پله ها رو هي بالا و پايين كرديم تا بالاخره كنسرت هم تموم شد. توي راه احساس كردم ني ني خيييلي تكوناش شديد شده ولي گفتم حتما طبيعيه و ساعت ١ رسيديم خونه و خوابيديم...

ساعت ٢ بود كه يهو احساس كردم زيرم خيس شده!!!خيلي ترسيدم.نميتونستم كاري كنم .تمام تشك و پتو و...لرز تمام وجودمو گرفته بود،حتي از جامم نميتونستم بلند بشم.سريع همسري رو صدا زدم گفتم فكر كنم كيسه آبم پاره شده.اون كه اولش باورش نشد ولي بالاخره زنگ زد بيمارستان و اونا هم گفتن سريعا بياين اينجا.همسري هم كه از من بيشتر هول شده بود گفت اورژانس رو خبر كنم كه پرستار هم خندش گرفته بود و گفت لازم نيست. از طرف ديگه هم فردا ٣٠ نفر رو براي جشن دعوت كرده بوديم و كلي هم تدارك. زنگ زديم مامانم و جريان رو گفتيم و دو نفري رفتيم به سمت بيمارستان تا ايشالا سه نفري برگرديم.ساك و كريرشو گذاشتيم عقب ماشين.درد هاي خيلي خفيفي داشتم.انقدر هم خوشحال بودم كه سارينا جونم قراره بياد پيشم كه حد نداشت. رسيديم بيمارستان و من سريع بستري شدم.اول فرستادنم اتاق درد.البته مثل يه اتاق معمولي بود.روي تخت خوابيدم و ديدم دردام هر ٥ دقيقه يه بار به مدت ١ دقيقه است ولي زياد نبود.دكترم رسيد و آمپول فشار زدن و دردام شد هر دقيقه!! و با شدت بيشتر.توي اون لحظه بود كه براي همه كساني كه دوست داشتن مادر بشن دعا كردم.خلاصه دردام انقدر زياد شد كه ديگه نفس هم نميتونستم بكشم و رفتم زير ماسك اكسيژن.داشتم ميمردم ولي نميدونستم كه تازه مراحل سختري هم مونده.انقدر دردم شديد شد كه جيغ زدم و گفتم بچه اومد ولي اين دوران نيز نيم ساعتي طول كشيد تا اينكه بالاخره دكي جون كه درحال خواندن دعا و ذكر برام بود تشخيص داد كه ديگه وقتشه و سريع منو برد اتاق زايمان.بعد از يه ربع جيغ و داد و غلط كردن گفتنا بالاخره سارينا جونم در ساعت ٤٠/٨ صبح در پايان ٣٦ هفتگي با وزن ٣ كيلو و قد 49 سانتي متر اومد توي اين دنيا.اول صاف گذاشتش روي دلم ولي كبود بود و تكون نميخورد.خيييلي ترسيدم گفتم اين بچه منه؟! گفتن پس بچه كيه؟!!! گفتم چرا گريه نميكه؟ خلاصه بردنش و زدن پشتش و بالاخره سارينا باگريه اش همه رو خوشحال كرد و وقتي اوردنش ديدم يه دخمل سفيد و خوشگل و نازه با موهاي مشكي.اصلا باورم نميشد.يعني اين از وجود منه؟واقعا فقط اون لحظه خدارو شكر كردم كه سارينا سالم به دنيا اومده.بردنم بخش زنان و مامان و بابام و همسري هم دنبالم.بالاخره مستقر شدم و بعد از شستن سارينا برام اوردنش.به محض اوردن دكتر اومد و نحوه شير دادن رو ياد داد و ازين چيزا... حالا از زايمان بگذريم.عصري مهموني داشتيم و همسري ميگفت كنسلش كنيم و مامانم هم ميگفت تو بيمارستان باش ما مهموني رو برگذار ميكنيم و منم اصرار داشتم كه خودمم بايد باشم!!!خلاصه رفتيم با دكي جون صحبت كرديم و گفت با تعهد همسري ميتونيد ساعت ٣ بريد!!! منم به مامانم و همسري گفتم شما برين تداركات جشن رو بديد و زن داداشم زهره و خانم احمدي هم اومدن كمك و بالاخره مامانم و همسري ساعت ٤ اومدن دنبالم.ولي دكتر اطفال گفت بايد بچه يه شب بيمارستان بمونه و ازين چيزا كه دوباره ما با تعهد قبول نكرديم بمونه.بعد از دوش گرفتن و يه ذره آرايش آماده رفتن شديم.همه ميگفتن تو امروز زاييدي حالا ميخوايي بري مهمونيتون!!!يه خرده آه و ناله كن و ناز و نوز كن.چشم ميخوريا و... منم گفتم از ساعت ٤ مهمونام منتظرن بايد برم.هرجوري بود رفتيييييييييييييم.

رسيديم خونمون با سارينا.همه منتظر ما بودن.برامون اسفند دود كردن و دست زدن و تبريك گفتن.براي همه غير قابل باور و تعجب انگيز بود.منم رسيدم و رفتم لباسمو عوض كردم و اومدم نشستم پيش مهمونا!!!!همه گفتن برو استراحت چشت ميزنن و ...منم كه دااااغ بودم چيزي از درد حس نميكردم.بالاخره جشن سيسمونيمون هم به خوبي برگزار شد و متقارن شد با روز تولد سارينا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

جوک
23 اسفند 91 15:10
هروز با جدیدترین و خنده دار ترین جوک ها پذیرای حضور گرم شما هستیم ...
مرمر مامان محیا
24 اسفند 91 0:53
اینو قبلا خونده بودم.واقعا خاطرات جالبی رو داررین جمع میکنین


ممنون
امیدواریم با استقبال دوستان آرشیو بهتری جمع آوری بشه!
مامان سید امیررضا
27 اسفند 91 1:57
خصوصی دارین
فریبا
27 فروردین 92 11:48
خدا دختر گلتو حفظ کنه
ولی خیلی خلاصه نوشتی


:-)
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد