مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مادرانه

7

1391/12/23 15:02
2,405 بازدید
اشتراک گذاری

تولد دخترِ امی جان - 28 مرداد91 - انگلستان

اوه خدا ساعت 6 صبحه داریم می ریم بیمارستان فکر کنم بچه امروز به دنیا بیاد، ساعت 5:15 صبح وقتی توی جا غلت زدم کیسه آب پاره شد بلافاصله همسر رو بیدار کردم انگار منتظر بود از تخت پرید بیرون طوری که بهش گفتم هول نکنه! سریع زنگ زد به بیمارستان و اونا هم گفتن همین الان بیاین، برام خیلی دعا کنید براتون دعا می کنم ....

می ترسم ....

____________________

7 صبح:

از بیمارستان برگشتیم. رفتیم اونجا میدوایف فشار خون و دمای بدن من و همینطور ضربان قلب بچه رو چک کرد و گفت همه چیز نرماله اما باید برگردین خونه و وقتی دردها شدید شد و فاصله بینشون 3 دقیقه شد دوباره برگردین که شاید 24 ساعت طول بکشه تا به اون مرحله برسی  الان خونه هستیم یکمی درد دارم اما فعلاً قابل تحمله. تا وقتی خونه هستیم هر از چند گاهی میام و خبری از وضعیتم می دم، ممنونم بابت دعاهاتون، داره بارون میاد ...

____________________

11:45 صبح:

هنوز درد شدت پیدا نکرده ولی بیشتر شده مخصوصاً توی قسمت کمر، وقتی میدوایف شکمم رو معاینه می کرد گفت سر بچه کاملاً پایین قرار گرفته و آماده است برای تولد اما الان می بینم حرکت هاش مثل روزهای قبل تند نیست فقط گاهی حرکتی می کنه، با این حساب نمی دونم چند ساعت دیگه طول می کشه تا به دنیا بیاد منم که همش دراز کشیدم و استراحت می کنم تا بتونم نیروم رو برای ساعت های آینده ذخیره کنم. حالت تهوع هم دارم و از تصور اینکه برای ناهار قراره مرغ بخورم حالم به هم می خوره.

توی این مدت جزوه هایی که مریم عزیزم و همسرش دیشب لطف کردن و برام فرستادن رو خوندم و وقتی یکمی دردم بیشتر می شه از تکنیک های تنفسش و همینطور از راهنمایی های شما توی کامنت های پست قبل دارم استفاده می کنم، بازم ممنونم از همه شما.

به خانواده همسر خبر دادیم اما به خانواده خودم نه، نمی خوام مامانم بیخودی نگرانم بشه آخه با این راه دور کاری از دستش برنمیاد اما از طرفی هم دلم می خواد دعای خیرش رو مثل همیشه همراهم کنه به دعای خیر مامان و باباها در حق بچه هاشون خیلی اعتقاد دارم راستش کمی ترسیدم و به دلگرمیش نیاز دارم، شاید بهش بگم.

ببخشید نمی تونم جواب کامنت ها رو بدم مجبورم بیشتر دراز بکشم نمی دونم قدم زدن بهتره یا خوابیدن؟ اگه این کمر درد بذاره.

بازم میام.

___________________

2:15 بعد از ظهر:

همسر توی این مدت تونست یکمی بخوابه و انرژی بگیره اما من نه ( آآآآآآه همین الان یک درد دیگه اومد و حدود 30 ثانیه ادامه داشت اگه این اولش باشه اون دردای شدیدش چیه پس؟  )

الان بهتر شد ... نیم ساعت پیش دلم طاقت نیاورد و به مامانم گفتم، آخه دفعه پیش که جراحی داشتم برای اینکه نگران نشه یواشکی رفتم اتاق عمل بعد از عمل که بهش گفتم همون پشت تلفن گریه کرد که مگه من مامانت نبودم که از من مخفی کردی؟ منم نمی تونم گریه اش رو ببینم می ترسیدم الانم همین عکس العمل رو نشون بده مخصوصاً که مسأله تولد نوه شه اینه که در نهایت بهش زنگ زدم، جا خورد اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه گفت از همین الان می ره برام دعا کنه دلم گرم شد اما می دونم توی دل اون پر از غوغا شده.

چقدر شماها بامحبتید کامنت های پر از احساس شما رو چه اینجا و چه توی اف بی که می خونم لذت می برم و خوشحالم اینقدر دوست مهربون دارم که با اینکه همدیگه رو از نزدیک ندیدیم اما میایید و می گید دارید برام دعا می کنید و توی هیجان این روز با من شریک هستید، دوستتون دارم.

____________________

4:40 بعد از ظهر:

من هنوز خونه ام و اینجا رو دارم بر اساس زمان انگلیس آپ می کنم نه ایران! کاش اونطور که بعضی هاتون حدس می زدید واقعاً تا الان زایمان کرده بودم اما اینطور که معلومه حالا حالاها باید توی همین وضعیت بمونم.

دردها تقریباً هر ده دقیقه یا یک ربع یک دفعه میان و حدود 40_30 ثانیه طول می کشن اما اونقدر قوی نیستن که بی طاقتم کنن فقط موقع درد نفس عمیق می کشم که رد بشن.

توی این فاصله چند قاشق غذا خوردم و موهام رو اتو کردم! همسر ظرفا رو شست الانم می خواد یک جاروی کلی خونه رو بزنه دلم نمی خواد وقتی از بیمارستان برمی گردیم خونه به هم ریخته باشه. نمی دونم دقیقاً چه ساعتی نی نی رو می بینیم اما هر دومون شدیداً هیجان زده ایم و همش داریم در موردش حرف می زنیم.

خواستم برم بیمارستان میام بهتون خبر می دم.

___________________

7:45 عصر

15 ساعت از شروع پروسه زایمان گذشته، از ساعت 6 عصر دردها شدیدتر شده طوری که ناله می کنم و نفس کشیدن هم برام سخت شده اما باز هم سعی می کنم عمیق نفس بکشم. الان دیگه هر 7 دقیقه یک بار درد شروع می شه و یک دقیقه ادامه داره توی این یک دقیقه احساس می کنم کمرم داره می شکنه خیلی شدید می شه. همسر با بیمارستان تماس گرفت و اونا همچنان اصرار دارن باید فاصله بین دردها 3 دقیقه بشه و الان زوده برای رفتن  نمی دونم اگه قراره اینقدر دیر بیمارستان برم پس کی می خوان اپیدورال بهم بزنن؟ حتماً اون موقع هم که برم می گن دیره ...

رفتم یک دوش گرم گرفتم دو تا مسکن هم خوردم اولش یکمی بهتر شدم اما بازم انقباض ها به همون شدت شروع شدن، خدا به خیر کنه شب سخت و طولانی ای رو در پیش دارم ....

____________________

9:25 شب

نمی دونم چرا فاصله دردها باز زیاد شد؟ الان شده هر 12 دقیقه اما شدتش خیلی بیشتر شده برای این آخری که کاملاً بی طاقت شدم. فکر می کردم دیگه وقت رفتنه اما بازم باید منتظر بمونیم 16 ساعته که نخوابیدم و چیز زیادی هم نخوردم ....

مرسی که از صبح پیگیر حالم هستین ....

____________________

10:50 شب

الان باز با مامان و بابام و داداشم صحبت می کردم و هر چند دقیقه که درد می اومد می گفتم هیچ کس هیچی نگه همه ساکت می شدن و به صدای ناله هام گوش می دادن هرچند سعی می کردم زیاد ناله نکنم. اون لحظه درد واقعاً تحمل شنیدن کوچکترین صدایی رو ندارم من که درد می کشیدم صدای نجوای دعاهای مامانم می اومد الهی بمیرم معلوم نیست چه حالی می شده. 

خیلی خوابم میاد اینقدر که منی که بدخوابم توی این فاصله های هفت هشت دقیقه ای بین دردها چند بار خوابم برد! 

میل به غذا ندارم یعنی این شب دردناک صبح می شه؟

____________________

12:20 نیمه شب

درد هی میاد و می ره بینش تونستم چند قاشق شام بخورم که البته الان به شدت تهوع دارم و هر لحظه ممکنه برم بالا بیارم. تا به حال کمر دردی به این شدت رو تجربه نکرده بودم حدود 19/5 ساعته که دارم هر چند دقیقه یک بار از شدت درد نفس نفس می زنم فکر نمی کردم بتونم تا این حد تحملش کنم اما باز هم اینا هنوز مقدماتشه، خدا می دونه اون اصل کاریه چیه؟

شما عزیزانم که می گید امشب پا به پای من دلهره دارید و نمی تونید بخوابید من چی می تونم بگم به اینهمه محبت آخه؟ 

____________________

2:30 نیمه شب

همچنان خونه ام و دارم درد می کشم، خیلیییییی سخت و شدیده اما هنوز فاصله دردها زیادن و بیشتر از 5 دقیقه اند. جنین حرکت داره و خیالم راحته دمای بدنم رو هر 4 ساعت یک بار چک می کنم که اونم بالاتر از 37 درجه نمی ره و نرماله. دیگه دارم به اونایی که سزارین می کنن حسودی می کنم بدون هیچ دردی نوزادشون رو در آغوش می کشن هرچند بعد عمل درد به سراغ اونا هم میاد اما نمی دونم اون درد با این درد یک اندازه است؟ نمی دونم چرا اینقدر طولانی شده؟ تا حالا باید زایمان می کردم.

فداتون بشم که موقع افطار و سحری به یادم بودین و برام دعا کردین و یه عده تون هنوز هم بیدارین و مرتب خبر می گیرین، نمی دونین چقدر دوستتون دارم.

____________________

3:10 نیمه شب

داریم می ریم بیمارستان، دردم خیلییییییییییییییی غیر قابل تحمل شده، بازم برام دعا کنید. بای

طبق جواب آخرین اسکنم تاریخ تقریبی زایمانم 4 شنبه 22 اگست بود اما درد چند روز زودتر یعنی صبح روز جمعه به سراغم اومد. خوشبختانه کار خاصی برای انجام دادن نداشتم اما با وجود این ترس برم داشت، شنیده بودم درد زایمان شدیدترین دردیه که یک انسان می تونه تحمل کنه و حتی بعضی ها نمی تونن تحمل کنن و در حینش می میرن، یه جورایی خودم رو برای مردن هم آماده کرده بودم!

اون روز که درد شروع شد تصمیم گرفتم لحظه به لحظه ازش بنویسم تا دخترم بعدها بخونه و ببینه مامانش چه لحظاتی رو پشت سر گذاشته. 

تا اونجایی خوندید که بعد از تحمل ساعت ها درد بالاخره فاصله بین دردها به 5 دقیقه رسید و بیمارستان لطف کرد و مجوز داد برای رفتن، توی تاکسی پشیمون شده بودم از اینکه اینقدر صداقت به خرج داده بودیم و با خودم فکر می کردم اگه خیلی دیر شده باشه و توی تاکسی زایمان کنم چی؟! دردها خیلی شدت گرفته بودن به طوری که منی که اینقدر به آداب اجتماعی پایبندم و همه چیز برام مهمه بدون خجالت از راننده تمام مسیر رو ناله می کردم، اون بنده خدا هم پاش رو گذاشته بود روی گاز و توی اون دم دمای صبح و خلوتی خیابون ها صاف ما رو برد در اصلی بخش زایمان. دیگه اینقدر حالم خراب شده بود که اصلاً نمی تونستم از تاکسی پیاده بشم و همسر دوید رفت یک ویلچر آورد و به سختی منو روش نشوند، طفلی نمی دونست منو راه ببره یا چمدون و کارسیت بچه رو دستش بگیره.

ساعت نزدیک به 4 صبح بود و کسی توی راهروها نبود همسر منو سریع به بخش زایمان برد، یک دختر جوون اونجا بود که مسؤول معاینه اولیه و خبر کردن بقیه میدوایف ها بود، اینقدر مستأصل شده بودم که تا چشمم بهش افتاد با التماس ازش خواستم بهم اپیدورال بزنه و خلاصم کنه گفت باید دکتر بیاد اما مگه می اومد؟ بهش گفتم دیر می شه عجله کنن ولی اون که شغلش همین بود بدون دستپاچگی کار خودش رو می کرد. بعد از چند دقیقه که برای من از سال هم طولانی تر بود دو سه تا میدوایف اومدن باز به اونا هم التماس کردم و اونا اوکی دادن.

توی این فاصله بهم ماسک اکسیژن داده بودن و گفتن هروقت بی طاقت شدی با این تنفس کن، برای من واقعاً تأثیر داشت و یکمی بهتر می شدم اما به محض اینکه می ذاشتمش کنار دوباره درد وحشتناک می شد، قبلاً توی اینترنت خونده بودم استفاده بیش از حد از اون ماسک باعث سرگیجه می شه منم اونقدر ازش استفاده کردم که دچار یک نوع رخوت و سرگیجه شده بودم به طوری که وقتی پرستارها تختم رو به حرکت در آوردن و به یک طبقه دیگه بردن چیز زیادی از اون مسیر یادم نیست فقط مثل فیلم ها حرکت مهتابی های سقف رو بالای سرم می دیدم و این که وارد یک آسانسور بزرگ شدیم، صحنه بعدی اتاق زایمان بود که نمی دونم کی واردش شده بودیم، یک اتاق بود با نور افکن قوی و دستگاه های کنترل ضربان قلب بچه و ... یکی از میدوایف ها داشت بهم سرم می زد اون یکی داشت یکمی خون ازم می گرفت، یکی داشت کمربند مخصوصی رو دور شکمم می بست تا تمام مدت بتونن ضربان قلب بچه رو کنترل کنن، هر کسی به کاری مشغول بود ...

آه خدا دیگه داشتم عصبی می شدم پس چرا متخصص اصلی نمی اومد تا اپیدورال رو بزنه؟ با عجز و التماس دست یکی از میدوایف ها رو گرفتم و ازش خواستم زودتر بگه دکتر بیاد با همون لبخند مخصوص خودشون گفت داره میاد و اونا باید مقدمات رو آماده کنن، به ذهنم رسید اونا عمداً دارن طولش می دن تا برای تزریق دیر بشه آخرش هم یکیشون گفت دیر شده و بچه داره میاد و نیازی به تزریق نیست، دیگه بریده بودم با لحن عصبانی بهش گفتم ولی من به شما گفته بوددددددددددددم، من به شما گفته بوددددددددددم زود باشید اصلاً نمی فهمیدم دارم چکار می کنم پرستار با مهربونی ازم خواست آروم باشم و تشویقم کرد که خودم از پسش برمیام، شاید هم فس فس نمی کردن اما برای من خیلی کند می گذشت.

بالاخره دکتر متخصص اومد، یک مرد جوون هندی بود که خیلی با حوصله شرایط رو برای من گفت و اینکه بهتره خودم تلاشم رو بکنم و بی خیال اپیدورال بشم، توی همون حالت درد با خودم گفتم چه عجب یک هندی دیدم که لهجه اش خوب و قابل فهمه! 

همسر تمام مدت توی اتاق بود و گاهی می دیدمش که اونم داره شرایط پر استرسی رو تحمل می کنه صورتش از عرق برق افتاده بود چهره اش حالت مستأصل داشت و گاهی توی اتاق راه می رفت، دلم برای اونم سوخت من حاضرم خودم درد بکشم اما درد کشیدن عزیزانم رو به چشم نبینم می دونستم که برای اونم تحمل دیدن من توی اون شرایط سخته بعد از زایمان به من گفت وقتی تو رو توی اون وضع می دیدم از اینکه تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم پشیمون شده بودم و با خودم می گفتم یعنی یک بچه ارزش این رو داره که همسر من اینقدر عذاب بکشه؟

از قبل با خودم عهد بسته بودم به خاطر حضورش و همینطور به خاطر اینکه اعصاب دکتر و پرستارها رو خورد نکنم تا می تونم جیغ و داد نکنم اونا هم انسان بودن و مسلماً اعصاب و روان داشتن، خداییش توی تمام اون مدت یک بار هم جیغ گوشخراش نزدم فقط ناله بود و اگه خیلی وحشتناک می شد داد بود اونم نه خیلی بد و غیر قابل تحمل، همسر هم می گه خیلی خوب تونستی خودت رو کنترل کنی و توی اون لحظات سخت هم مواظب رفتارت باشی! مامانم می گفت بعضی زن ها چنان جیغ هایی می کشن که اعصابی برای هیچ کسی باقی نمی مونه و من با خودم عهد بسته بودم که تا می تونم به خودم مسلط باشم.

از ساعت حدود 4 صبح رفتیم توی اتاق زایمان و من شروع کردم به فشار آوردن به بچه، میدوایف ها خیلی تشویقم می کردن و می گفتن عالی دارم باهاشون همکاری می کنم منم تشویق می شدم بیشتر تلاش کنم اما لحظات به شدت کند می گذشتن، چشمم دائم به ساعت روی دیوار بود ولی به نظر می رسید اصلاً جلو نمی ره. کمرم داشت می شکست بدون هیچ اغراقی حس می کردم داره می شکنه تا جاییکه میدوایف ازم خواست حالتم رو عوض کنم تا فشار کمتری بهش وارد بشه، تمام مدت صدای قلب جنین توی اتاق پخش می شد و همسر می گه هروقت تو به بچه فشار می آوردی ضربانش خیلی افت می کرد شاید حدود نصف می شد و من مونده بودم دلم برای تو بسوزه یا برای نی نی که اینهمه داره بهش فشار وارد می شه؟ یک کار همسر که خیلی بهم آرامش داد این بود که دستم رو گرفته بود و گهگاه هم خم می شد و گونه ام رو می بوسید و موهام رو کنار می زد بعد از زایمان که بحث کادو شد بهش گفتم من واقعاً هیچ کادویی ازت نمی خوام تو در حین زایمان قشنگ ترین کادو رو بهم دادی.

از لحظه ای که میدوایف اول ما رو پذیرش کرد موقع دردها شروع کردم به دعا کردن برای همه، یک لیست بلند بالا توی ذهنم بود از خانواده هامون گرفته که تک تک ازشون اسم بردم تا دوستانم حتی شما دوستان وبلاگی و توی اون لحظات یاد کامنت های بعضی هاتون افتادم که دعای مخصوص خواسته بودید، هرچند من بنده خوبی برای خدا نیستم که ازش توقع استجابت دعا داشته باشم اما به خاطر فرشته معصوم درونم و اون لحظات سخت تولدش امید داشتم و دارم که دعاهایی که کردم رو خدا شنیده باشه و باور کنید اولینش برام برآورده شده و دارم معجزه اش رو به چشم می بینم ( دیروز سر همین قضیه کلی گریه کردم و از خدا بابتش تشکر کردم ... ).

ساعت به سختی می گذشت اما بچه کند می اومد داشتم می مردم به میدوایف ها گفتم من نمی تونم، نمی تونم گفتن چرا می تونی پیشرفتت خوبه، فکر کنید از ساعت 4 همش تلاش کنی به خودت بدنت قلبت جنینت فشار بیاری اما بعد از دو سه ساعت ببینی هنوز اول راهی، دکتر گفت اولین بچه همینه و روند حرکتش کندتره، اون وقت توی فیلم ها نشون می ده طرف تا می ره اتاق زایمان صدای گریه بچه بلند می شه!

با اینکه داشتم ناامید می شدم اما به هیچ عنوان نمی خواستم سزارین بشم، باید خودم موفق می شدم مخصوصاً که حیف بود بعد از تحمل یک روز کامل درد آخرش برم اتاق عمل. وقتی ساعت 7 صبح شد دکتر تصمیم گرفت که با ابزار مخصوصش کمکم کنه هر کاری هم می خواست انجام بده حتماً اول برام توضیح می داد تا ببینه راضی هستم یا نه؟ نمی خواستم حتی از ابزار خاصی استفاده بشه و به سر بچه فشار غیر طبیعی وارد بشه برای همین شروع کردم با شدت بیشتر همکاری کردن دکتر هم دست نگه داشت تا اینکه .... بالاخره بچه متولد شد اینقدر از اون ماسک گاز و اکسیژن استفاده کرده بودم که گیج بودم یک لحظه دیدم دکتر بچه رو بغل گرفت و روی سینه ام گذاشت و صدای خنده خوشحالی همه توی اتاق پیچید ... بچه سریع به گریه افتاد اما وقتی میدوایف ازم پرسید که دلم می خواد با من تماس پوستی داشته باشه؟ و من اجازه دادم، همینکه لباسم رو کنار زد و بچه رو روی سینه ام گذاشت گریه اش بلافاصله قطع شد، آخ خداااااااااا یعنی تا این حد منو می شناخت؟ می دونید چه حسی اون موقع بهم دست داد؟ 

باورم نمی شد ... این نوزاد مال من بود؟!!! این سنگینی که روی سینه ام حس می کردم این گرمای بدن یک موجود کوچولو این چشم های بازی که با کنجکاوی اولین نگاه هاش رو داشت به این دنیا می کرد، این نفس هایی که به پوستم می خورد مال بچه من بود؟!! گریه ام گرفته بود به همسر نگاه کردم اشک توی چشماش جمع شده بود بهش گفتم باورت می شه ؟؟؟؟؟ بدون اینکه حرف بزنه با چشم های اشک آلود سرش رو تکون داد که نه .... ( همین الان هم گریه ام گرفته ) اون لحظه ناب ترین لحظه زندگیم شد برای همیشه، از اون لحظه به بعد من مادر شدم، نمی تونم حسم رو درست وصف کنم .... 

بیشتر از یک ساعت من و بچه به همون حالت موندیم میدوایف ها می اومدن و می رفتن و کارهای باقی مونده رو انجام می دادن گاهی هم با ما یا با بچه حرف می زدن و شوخی می کردن اما من و همسر توی یک عالم دیگه بودیم مدام قربون صدقه کوچولومون می رفتیم و هی از هم می پرسیدیم یعنی اینا واقعیه؟! میدوایف گفت می خوای بهش شیر بدی؟ گفتم آره اونم کمکم کرد و بهم یاد داد که چطوری و توی چه حالتی باید این کار رو انجام بدم که هم خودم راحت باشم هم بچه. یکی دو دقیقه طول کشید که نی نی تونست طبق غریزه اش شروع به خوردن کنه و باز باورم نمی شد چیزی رو که به چشم می دیدم و احساسی رو که با هر مکیدنش به روح و روانم می ریخت .

 همسر خودش بند ناف نی نی رو هم قطع کرد همیشه آرزو داشتم موقع زایمانم همسرم پیشم باشه و شاهد همه چیز باشه که خوشبختانه همینطور هم شد و الان احساس می کنم بیشتر قدر من و بچه رو می دونه.

کارها که تموم شد و بچه رو کامل چک کردن و دیدن مشکلی نیست بهمون باز هم تبریک گفتن و ما رو تنها گذاشتن، همسر رفت برام صبحانه خرید و آورد تمام اون لحظات انگار توی هپروت بودم حتی به نظرم می رسید الان چرا ساعت هنوز 9 صبحه؟! چرا الان بعد از ظهر نیست؟! اصلاً من اینجا چکار می کنم؟ توی این کشور غریب بین آدم هایی که نمی شناسمشون اما اینهمه کمک کردن چکار دارم می کنم؟ چرا ساختمون هایی که دارم از پنجره اتاق می بینم آجرهای قرمز دارن؟! مگه اینجا ایران نیست؟! خدایا پس خانواده ام کجان؟ چرا من تنهام؟ چرا هیچ کسی نیست؟ فکر کنم شوکه شده بودم خوبه همسر زود برگشت وگرنه معلوم نبود کارم به کجا می کشید.

بعد از صبحانه میدوایف ازم خواست برم دوش بگیرم گفتم نمی تونم خیلی ضعف دارم گفت اگه بخوام بیمارستان اجازه می ده که همسر بیاد کمکم و گرنه خودشون کمکم می کنن، ترجیح دادم همسر پیش بچه بمونه اونا هم دوتایی منو از تخت پایین آوردن، راه رفتن به خاطر ضعف برام سخت بود سریع یک دوش گرفتم و میدوایف توی پوشیدن لباس هام کمکم کرد، فکر کنید یک خانم متشخص حدود 50 ساله ازم خواست بشینم روی صندلی و خودش نشست روی زمین تا شلوارم رو پام کنه درست مثل یک مادر، شاید این چیزا وظیفه شغلی اونا باشه اما برای من دنیایی ارزش داشت و بهشون احساس محبت شدید داشتم.

وقتی برگشتم اتاق حس می کردم تازه متولد شدم، بعد از 9 ماه بالاخره سختی ها تموم شده بود و حالا ثمره عشقمون توی یک تخت کوچولو کنار تخت خودم خوابیده بود.

ساعت داشت 9 شب می شد و همسر طبق قانون بیمارستان باید می رفت، حسم بد بود هیچ همراهی نداشتم اما مجبور بودیم تابع قانون باشیم. قبل از رفتنش دو نفر اومدن و من و بچه رو با همون تخت بردن طبقه بالا توی بخش. اتاق جدید 3 نفره بود و اونا کلی ملاقاتی داشتن اما ما هیچی، با دیدن این منظره توی اون غروب دلم خیلی گرفت کاش حداقل مامانم پیشم بود ...

همسر هم رفت و من موندم و نی نی و شبی که تازه شروع شده بود، اولین شب بودنمون کنار هم هنوز هم توی هپروت بودم و با ناباوری توی اون سکوت شبانه بخش به اتفاقات 24 ساعت گذشته فکر می کردم و بچه رو نگاه می کردم. تا صبح هم چند بار بهش شیر دادم و چند بار هم پرستارها اومدن برای چک وضعیت من و نی نی، هی فشار خون و درجه حرارت می گرفتن و می رفتن به قدری همشون خوش رفتار و مهربون بودن که برام عجیب بود! با خودم می گفتم چطور می تونن نصفه شب اینقدر خوش رفتار باشن؟ چطوری این یکی ساعت 3 نیمه شب اینقدر باحوصله داره به سؤالم در مورد تب بچه جواب می ده؟ یا چطوری اون یکی ساعت 4 صبح عوض خوابالود بودن و بداخلاقی اونهمه می تونه با لبخند زیبا و برخورد مؤدبانه اش به من و بقیه آرامش بده؟ همشون همینطور بودن به شدت مهربون، باحوصله، وسواسی نسبت به وظیفه ای که به عهده شون بود و به شدت خوش برخورد، راستش رو بخواید دلم برای اون دو روز بیمارستان و دیدن اونا تنگ شده! 

خانمی که تخت کناری من بود سزارین کرده بود و درد زیادی داشت هی ازشون مسکن می گرفت آخرش هم فکر کنم بهش مرفین زدن اما من چون زایمان طبیعی داشتم خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتم و مسکن هایی رو هم که پرستارها برام می آوردن رد می کردم، اصلاً این دو مدل زایمان با هم قابل مقایسه نیستن.

فردا صبح ساعت 9 همسر اومد بهمون برای ساعت 10:30 وقت داده بودن تا نی نی رو ببریم پیش متخصص اطفال، اون کار رو هم انجام دادیم و خوشبختانه بچه از هر نظر سالم بود و براش دفترچه درست کردن. یکی دو بار هم خود من رو چک کردن و بالاخره اوکی دادن برای ترخیص.

قبل از رفتن بچه شروع کرد به ناآرومی کردن فکر می کردم گرسنه است اما آروم نمی شد، موضوع رو به پرستار اطلاع دادیم و در کمال تعجب گفتن ممکنه مشکل خاصی وجود داشته باشه و نمی تونیم بهتون اجازه مرخصی بدیم!! هرچقدر گفتیم این بچه احتمالاً گرمشه چون وقتی لباس هاش رو کم کردیم آروم شد قبول نکردن و در کمال ناراحتی همسر مجبور شد برگرده خونه و من و بچه همونجا بمونیم.

تا صبح باز چند بار برای چک نی نی اومدن و به این نتیجه رسیدن که بله مسأله فقط گرما بوده و دوباره بهمون اجازه مرخصی دادن، قبلش هم یک پرستار اومد و بهم طرز شستن بچه رو یاد داد درواقع مشترکاً نی نی رو حموم کردیم و بالاخره پیش به سوی خونه و شروع یک زندگی جدید سه نفره، خونه ای که از اون لحظه به بعد با صدای گریه های یک نوزاد کلاً شکل دیگه ای به خودش گرفت.

خدایا برای همه نعمت های قشنگی که به ما دادی شکرت می کنم ....

_______________________

امروز شنبه درست یک هفته از تولد نفسم می گذره با همه سختی هایی که داشت چقدر زود گذشت ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان علیرضا
21 اسفند 91 17:07
راستی مر مر جان زایمان طبیعی با فیزیو لوژیک چه فرقی داره؟

---------------------------------------------
فیزیولوژیک یعنی روند هورمونی به کامل ترین صورت طی بشه. چون در روش زایمان در آب مادر میتونه از همه طریق بر زایمان مسلط باشه این اتفاق میوفته و در نهایت زمانی که بیشترین درد هست ( موقع خروج جنین) کمترین درد رو داره.چون تونسته اندورفین ترشح کنه واسه خودش

مرمر مامان محیا
21 اسفند 91 23:58
یادش بخیر.اون روز که دختر امی قرار بود بدنیا بیاد هر 1 ساعت یه بار سر میزدم وبش...ما هم مثه خودش توی استرس بودیما
رزماری
22 اسفند 91 16:11
وبلاگ امی رو که از مدتها قبل زایمانش دنبال می کردم واقعاً برای ما هم خاطره انگیز بود.
البته یه آرزوی دور .چون کار واقعاً سختی رو انجام داده

واقعا در نوع خودش بی نظیره!
غربت و تنهایی و زایمان طبیعی و ....

مرمر مامان محیا
23 اسفند 91 13:56
عاشققققققققققققققق قاللللللللللللللللللبم..مرسی مهتاب
مامان آیهان کوچولو
24 اسفند 91 13:36
خیلی خوب بود.واقعا لحظه به لحظه اون روزو حسش کردم.امی جان تبریک میگم عزیزم.
اشپز کده
27 اسفند 91 8:51
خاطره تولد کودک خود را بنویسید شاید شما برنده جایزه شوید http://ashpazkadeh.ir/showthread.php?tid=436&pid=4153#pid4153
فریبا
27 فروردین 92 12:23
خیلی زیبا نوشتی کامل و واضح. خوش بحالت که همسری هم پیشت بوده. خدا نی نی گلتو حفظ کنه
مامانی ساره
8 اسفند 92 12:36
من که زایمان طبیعی رو تجربه نکردم اما خیلی خوب توصیف کرده بودی،
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد