مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه

9

1392/1/14 20:38
5,454 بازدید
اشتراک گذاری

تولد امیررضا - 14 تیر 1391 - اصفهان

دوشنبه 12 تیرماه سال 1391.

همه کارهارو طبق معمولش انجام دادم. دکترم خانوم مینا کمالیان گفته بودن که بچه ام طبیعی بدنیا میاد. عصر احساس درد داشتم حالم کم کم بد میشد. تا اینکه رفتیم خونه ی پدر شوهرم . با مادر شوهرم راهی بیمارستان شدیم . اخه خونواده ی من اصفهان نیستن.

خلاصه رسیدیم بیمارستان اما نه انگار وقتش نبود. رفتیم اتاق مراقبت و معاینه که گفتن وقتش نیست . برو یکم پیاده روی کن ببین دردت زیاد میشه. با همسرم رفتیم تا پل بزرگمهرو برگشتیم نه زود بود.

اومدیم خونه و خوابیدیم. روز سه شنبه هم گذشت و اتفاق خاصی نیافتاد 

چهارشنبه از صبح کمر درد داشتم. انگار داشتم پریود میشدم. خیلی استرس داشتم هفته ی چهلم بارداری داشت به پایان میرسید.

هول هولکی کارای خونه رو انجام میدادم. تنها بودم. زنگ زدم محسن زودتر بیاد خونه.ساعت یک ظهر دردم بیشتر شد.

با مادرشوهرم  و محسن راهی بیمارستان شدیم. توی راه محسن برام کباب برگ گرفت چون ناهار نخورده بودم.

وقتی رسیدیم بیمارستان بردنم اتاق مراقبت و گفتن برو خداحافظی کن بیا.

دلم اون لحظه خیلی گرفت میخواستم گریه کنم.

لباسامو عوض کردم و رفتم اتاق مراقبت. خیلی ترس داشت همه روی تختها بودند. یکی ناله میکرد یکی جیغ میزد. پرستار من خانم کسایی بود اومد بالا سرم و معاینه کرد و صدای قلب نی نی رو گوش کرد و رفت. اون لحظه ها فقط دعا میکردم.خانم دکتر کمالیان اومد بالا سرم و گفت سوزن فشار میزنن پاشو نرمش انجام بده. خلاصه که یکی از اون مریضا زایمانش نزدیک شد و بردنش اتاق مخصوص و نی نیش بدنیا اومد من هم راه میرفتم و نرمش میکردم . ساعت سه بعد از ظهر بود که بستری شدم.

چند بار پرستار اومد و صدای قلب نی نی رو گوش کردو رفت تا ساعت پنج .حالم خوب بود و تغییری احساس نمیکردم.

بعد از انجام نرمش احساس خستگی کردم و دراز کشیدم رو تخت. یهو احسای کردم زیز تنم خیس شده. به خودم گفتم طبیعیه خب.........

چند لحظه بعد پرستارم اومد خواست صدای قلب رو گوش کنه که تا رو اندازو کنار زد با تعجب دکترمو صدا زد

خانم دکتر کمالیان. ....گفتن دارن میرن

پرستار گفت بگین بیاد مریض خونریزی داره..

وای اونقد هول شده بود که منوبه گریه انداخت

دکترم سریع رسید بالا سرم.نمیدونم اصطلاح پزشکی ازش چی پرسید که پرستار گفت نه زیاده

گفتن اورژانسی اتاق عمل رو اماده کنید .

وای خدای من یعنی اتفاقی برای بچه ام افتاده که به من نگفتن؟

دکترم گفت گریه نکن فقط دعا کن بچه طوریش نشه

خیلی خیلی ترسیده بودم.دکترم پرسید جفتت پایین بوده؟

گفتم اره.......

خلاصه رفتیم اتاق عمل و اسم خودمو و همسرمو ازم میپرسیدن که دکتر بیهوشی دیر کرده بود خانم دکتر خیلی نگران بود .

خلاصه دیگه نفهمیدم چی شد.

به هوش که اومدم خیلی سرد بود تنم خیلی درد میکرد.صداهایی میشنیدم. پرسیدم پسرم کو؟

گفتن یه پسر خوشگله سفیده بدنیا اوردی. خواستن منتقلم کنن بخش که یکی از پرستارا رو شکممو حسابی فشار داد از درد جیغ زدم و دستشو پس زدم.

گفت خانوم اینا باید بیاد. گفتم نمیخوام. خیلی درد داره

وقتی اومدم بیرون محسن اومد بالا سرم دستش کنار تختم بود دستشو بوسیدم و بردنم بخش

فردای اون روز پنج شنبه از بیمارستان صدوقی اصفهان مرخص شدم. 

ساعت هفت و بیست دقیقه روز 14 تیر ماه سال 1391 سید امیررضا جان اینگونه که براتون نوشتم بدنیا اومد. 

نویسنده مرضیه مامان سید امیررضا 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان علیرضا
11 فروردین 92 15:52
آااخی پس چقدر استرس تحمل کردین خداراشکر که به سلامتی به دنیا اومد پسر گلتون
مامان امیررضا
12 فروردین 92 22:45
امیررضا متولد 14 تیره.
مامان امیررضا
12 فروردین 92 22:47
دستت درد نکنه عزیزم زحمت کشیدین
مامان امیررضا
30 آذر 92 15:46
دوستتون دارم
جمعی از مادران
پاسخ
ما هم همین طور
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد