مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

مادرانه

25

1392/9/18 14:38
4,263 بازدید
اشتراک گذاری

تولد فاطمه - 28 مهر 1390

فاطمه عزیزم  آخرین مراقبت مامانی قبل از به دنیا اومدنت روز 27 مهر 1390 بود اون روز بابایی که از سر کار برگشت نهار خوردیم و همراه مامان بزرگ رفتیم مطب خانم دکتر اسلامیان برای مراقبت آخر البته اینم بگم که مطب دکتر از خونه ما دور بود و کلی زمان می برد که به مطبشون برسیم (همین جا تشکر ویژه میکنم از مراقبت های دلسوزانه خانم دکتر در اون نه ماه) وقتی که مامان نوبتش شد و رفت داخل تمامی موارد وزن و فشار و صدای قلب کوچولوی شما و... همه چک شد ونرمال بود فقط در آخرین لحظه خانم دکتر به من گفت  یه کم حرکت های جنین کمه واگه یه موقع احساس کردی که تکون نمی خوره سریع خودت رو به بیمارستان برسون و خلاصه بعد از مراقبت برگشتیم خونه بابا بزرگ که جات خالی مامان بزرگ یه کتلت خوشمزه هم برای شام آماده کرد وما جای همگی خالی نوش جان کردیم وبعد با بابایی برگشتیم خونه با توجه به این که ماه آخر شما خیلی زیادی تکون میخوردی حتی تو خواب من دیگه برام عادی شده بود اما نمی دونم چرا اون شب احساس کردم که اصلا تکون نمی خوری واین منو ترسوند پا شدم و یه شربت عسل درست کردم وخوردم وبه دست چپ خوابیدم دیدم چند تا حرکت کوچیک انجام دادی دوباره این کار ساعت 6 صبح انجام شد وبرای بار آخر ساعت 9 صبح بود بابا هم رفته بود آریشگاه که موهاش رو خوشگلاسیون کنه خلاصه ما زنگ زدیم به بابایی که شما تکون نمی خوری و من دارم میرم مرکز بهداشت ببینم مامای اونجا چی میگه (باتوجه به این که چند روز دیگه برای به دنیا اومدنت باقی بود) که بابا امر کردن بمون تا خودم بیام باهم بریم دیدم مثل برق در عرض 5 مین خودش رو رسوند خونه که من این شکلی بودم و بهش گفتم چه جور اومدی که این قدر زود رسیدی؟؟؟

دیگه رفتیم بهداشت که با افتخار گفتن ماما امروز نیومده و حالا خود دانی اگه دوست داری برو بیمارستان وبا توجه به این که فاصله بیمارستان از ما زیاد بود ونمیشد ریسک یه رفت و برگشت تو ترافیک شهر رو به جون خرید ما موندیم که چکار کنیم که یک دفعه بابایی گفت بریم پیش دکتر ...... که پنج شنبه ها صبح ها میشینه و همین که دکتر اسلامیان رو واقعا میشناخت و ایشون رو خانم دکتر ..... بهمون معرفی کرد رفتیم نوبت گرفتیم الان دقیقا ساعت 10/50 ما در انتظاریم که نوبتمون بشه حدودای 11/30بود نو بتمون شد ورفتیم داخل وکل ماجرا رو برای خانم دکتر تعریف کردیم وایشون به گوشی گذاشت وبا امکانات موجود در مطبش سعی کرد هم حرکت های شما رو بسنجه و هم صدای قلبت رو و با کلی تلاش متوجه یه چیزایی شد وفقط به من گفت باید بدون فوت وقت خودت رو به بیمارستان برسونی واگه وسایلی نیاز داری بگو پشت سرت برات بیارن واصلا خونه نرو اوضاع تا این حد خطرناکه اما وقتی از مطب اومدیم بیرون من به بابایی گفتم که اگه سراغ مامانم نریم واقعا می ترسه (با توجه به این که شما نوه اول خانواده مامانت هستی) بریم مامانی رو هم سوار کنیم ببریم(می بینی چقدر ریلکس بودم)
 دیگه دیگه
رفتیم مامان جونم سوار کردیم ووسایل شما نازگل رو هم برداشتیم و راهی بیمارستان شدیم
ساعت 12/50 بیمارستان بودیم ومنو بستری کردن وسریع بردن بخش زایشگاه و دیگه سریع منم لباسم رو عوض کردم وهمراه طلاهام دادم به یه خانم پرستار که یا بده به مامانی یا بابایی و پیش به سوی اتاق عمل اونجا بود که خانم دکتر رو دیدم ویه احوال پرسی و بعدم رفتم روی تخت که دکتر بیهوشی که یه مرد بود اومد بالا سرم وگفت ساعت چند صبحانه خوردم منم گفتم 9 و مخلفات صبحانه رو بهش گفتم و یه کم صحبت بینمون در مورد نوع بیهوشی رد و بدل شد که من بیهوشی کامل رو انتخاب کردم و دیگه تنها چیزی که یادم میاد اینه که بهم گفت یه بسم الله  بگو و منم گفتم و دیگه چیزی متوجه نشدم تا ساعت دقیقا 3 که به هوش اومدم وفوق العاده می لرزیدم که یه خانم پرستار مهربون اومد بالا سرم وگفت نقس عمیق بکشم وگفت لرزشم به خاطر صبحانه ای هست که خوردم ومن تو اون احوال در مورد شما و حال و روزت پرسیدم که همون خانم پرستاره گفت یه دختر تپل مپل خوشگل با موهای پر ومشکی به دنیا آوردم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا این که منتقلم کردن بخش و شما رو هم آوردن تحویل دادن من چندان حال و هوش به جایی نداشتم اما وقتی دیدمت یه خوشحالی و شادی عجیبی در وجودم بود تا این که کم کم حالم خوب شد و درد هام یه کم کمتر شد و وقتی پرونده شما رو دیدم ساعت تولد شما نازگلم رو زده بودن1/55 بعد از ظهر با وزن3300  گرم 
و شما در روز 90/7/28  در ساعت 1/55 بعد از ظهر با وزن 3300 گرم در بیمارستان فوق تخصصی شهید صدوقی به دنیا اومدی
و فرداش هم مرخص شدیم و یه 15 روزی خونه بابابزرگ اینا بودیم وبعدش برگشتیم خونه خودمون و روز های عاشقی ولی از اون به بعد با دو تا عزیز آغاز شد و تا امروز شما شیرین ترین شیرینی زندگی من و بابایی هستی عزیزتر از جانم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان علی
25 آذر 92 15:56
سلام مهدیه جون خوبی ؟ یه مدت نبودم اومدم ببینم چه خبره؟ چندتا پست اول هم خوندم موفق باشی
مامان امیررضا
30 آذر 92 15:45
سلام عزیزم. هندونه بده قاچ کنیم لپاتو بده ماچ کنیم غماتو بده چال کنیم بخند تا ما حال کنیم .:: یلدا پیشاپیش مبارک ::
مامانی
16 بهمن 92 23:24
دست شما درد نکنه وبلاگ جالبی دارید من هنوز مادر نشدم ولی برام جالبه خاطرات دوستان
مامانی ساره
8 اسفند 92 12:33
خدا رو شکر که فاطمه خانوم گل سالم به دنیا اومد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد