مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه

26

تولد نفس   - 20 اردی بهشت 1391 همونطور که قبلا گفتم روز ۱۲ ام رفتم دکتر و بهم گفت اگه تا ۲۰ ام زایمان نکردی برو بیمارستان بستری شو   سه شنبه ۱۹ ام کارامو کردم و خونم رو مرتب کردم و با همسری رفتیم خونه مامان اینا تا شب اونجا باشیم و صبح از اونجا بریم بیمارستان صبح چهارشنبه ۲۰ ام ساعت ۹ صبح با همسری و مامان و آجی راهی بیمارستان شدیم...وسایلو تحویل دادمو راهی بخش زایمان شدم اول نوار قلب بچه رو گرفتن و بعدش یه ماما اومد معاینه ام کرد...گفت بچه درشته و لگن نسبت به وزن بچه محدوده...باید زنگ بزنم به دکترت و تعیین تکلیف کنم بعدم بستریم کردن تو سالن بخش زایمان چون بخش پر بود و دیگه بهم نگفتن آخرش قراره ...
10 اسفند 1392

25

تولد فاطمه - 28 مهر 1390 فاطمه عزیزم  آخرین مراقبت مامانی قبل از به دنیا اومدنت روز 27 مهر 1390 بود اون روز بابایی که از سر کار برگشت نهار خوردیم و همراه مامان بزرگ رفتیم مطب خانم دکتر اسلامیان برای مراقبت آخر البته اینم بگم که مطب دکتر از خونه ما دور بود و کلی زمان می برد که به مطبشون برسیم (همین جا تشکر ویژه میکنم از مراقبت های دلسوزانه خانم دکتر در اون نه ماه) وقتی که مامان نوبتش شد و رفت داخل تمامی موارد وزن و فشار و صدای قلب کوچولوی شما و... همه چک شد ونرمال بود فقط در آخرین لحظه خانم دکتر به من گفت  یه کم حرکت های جنین کمه واگه یه موقع احساس کردی که تکون نمی خوره سریع خودت رو به بیمارستان برسون و خلاصه بعد از مراقبت ...
18 آذر 1392

23

تولد آرمیتا - 15 آذر  91 - شیراز من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم. بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم و خانوم پرستار اومد نوار قلبو گرفت حدود ٢٠ دیقه طول کشید بعد پرستاره گفت که کی ناهار خوردی گفتم ساعت ٢ اون موقع هم ساعت حدودا ٦ بود. گفت که برو یه کیک ابمیوه ای چیزی بخور بعد دوباره بیا. منم که هیچ چیز خوراکی همرام نبود...
11 آذر 1392

24

تولد نازنین زهرا - 29 دی 1389 نازنین زهرا قرار بود 23 بهمن ماه بدنیا بیاد (طبق اولین سونوگرافی که برای دکتر خیلی مهمه) و چون من دیر بچه دار شدم دکترم اصرار داشت سزارین بشوم ، هر چند من خیلی دوست داشتم طبیعی باشه ... ولی خوب زور دکتر چربید ... ماه های آخری که برای ویزیت رفتم .. گفتش فکرکنم بتونیم 11 بهمن ماه منتظر قدوم این ناز دختر باشیم و من لحظه شماری می کردم ...  نازنین زهرای من توی شکم خیلی تکان میخورد اینقدر که اگر یکی اون سر اتاق می نشست تکانش و می دید یعنی به شدت شکم من از این طرف و آن طرف می رفت طوری که ترس همسرم و خانواده و دوستام برانگیخت .. سه ماهگی اش که رفتم دکتر جوانه دست و پاش تازه دراومده بود ولی از بس تکون میخورد ...
11 آذر 1392

22

تولد فاطمه - 20 شهریور 1390 - اهواز اواسط برج 10 سال 89 در آزمون کاردانی به کارشناسی قبول شدم     در شهرستان بهبهان که تا اهواز 3 ساعت راه بود .هرچند هم برای     خودم که شاغل هم بودم وهم بابامجتبی خیلی سخت بود ولی چاره      ای نبود چون رشته (کامپیوتر )اهواز نداشت پس برای ثبت نام رفتم     وکارهای ثبت نام را انجام دادم وبرای شروع کلاسها آمده شده بودم     ولی جالب ایینجاست آخرین باری که به بهبهان رفتم وقتی در رستوران     دانشگاه نشسته بودیم وبابابامجتبی ناهارمیخوردیم بهش گفتم     نمیدونم یه حسی بهم میگه م...
19 شهريور 1392

19

تولد سید عرشیا - 5 دی 1391 - تهران عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود. تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا...
14 مرداد 1392

17

تولد هوراد - 2 فروردین 91 - تهران سه شنبه 1 فروردین آخرین روز دو نفره ی من و همسری بود.صبح زود طبق معمول همیشه بیدار شدم و شروع کردم به چیدن سفره هفت سین.اولین سالی بود که من و همسری موقع تحویل سال تنها با هم بودیم.تنها لباسهایی که اندازم میشد رو پوشیدم و لباسهای همسری رو هم اماده کردم و بیدارش کردم .همسری هنوز دلش میخواست بخوابه ولی من دلم نمیخواست موقع تحویل سال خواب باشه. ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه سال تحویل شد و کلی عکسهای قشنگ از آخرین روز دو نفره گرفتیم .اونقدر مشغول  بودیم که حتی یادمون رفت با خانواده هامون تماس بگیریم و سال نو رو تبریک بگیم و مامانم زنگ زد بهم و اون بهم سال نو رو تبریک گفت و البته منم کمی شرمنده شدم که...
21 خرداد 1392

18

تولد مهرسا  - 29 فروردین 92 - رشت   خاطره زایمان و روزهای اول زندگی دخترم یادگار برای تو عزیز تر از جانم :   خیلی دلم می خواست طبیعی زایمان کنم .دوره های کلاس بارداری رو گذرونه بودم کلی هم اطلاعات جمع کرده بودم اما نشد هفته آخر بارداریم بود که دکترم گفت اجازه زایمان طبیعی رو نمیده به علت بزرگ بودن جنین. هم خوشحال بوم که یه نینیه تپل دارم هم ناراحت از اینکه نمیتونم مادرشدن رو به شکل طبیعی تجربه کنم دکترم گفت از روز 26 فروردین تا 29 فروردین یک روز رو برای سزارین انتخاب کنم منم بعد از مشورت با همسری روز 29 فرورین رو انتخاب کردم هم به خاطر اینکه تا جاییکه راه داره دخترم رو تو دلم نگه دارم هم به خاطر تاری...
20 خرداد 1392

16

تولد ایلیا - 4 شهریور 1390 - تهران این خاطره کمی دردناکه! مامان ایلیا خاطره ی خوبی از روزهای بارداری و زایمانش نداره! در صورت تمایل مطالعه کنید. میخوام یکمی برگردم به خاطرات بارداری وقتی حس کردم حامله ام رفتم یه بی بی چک خریدم و با عجله امدم خونه و ازمایش کردم اره درسته حامله ام نشستم جلوی در دسنشویی و گریه کردم  وقتی به بابا گفتم شوکه شده بود و نمیدونست چی باید بگه  بعد از بابا اولین نفری که بهش گفتم مامانم بود خیلی خوشحال شد حرفی نزد اما چشمای عسلیش یه برق خوشگلی پیدا کرد  کم کم وقتی از سر کار بر میگشتم همین که میرسیدم خونه حالم بد میشد و گلاب به روت بالا میاوردم  تمام دل و روده هام درد میگرفت...
2 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد