مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه

17

1392/3/21 14:21
3,326 بازدید
اشتراک گذاری

تولد هوراد - 2 فروردین 91 - تهران

سه شنبه 1 فروردین آخرین روز دو نفره ی من و همسری بود.صبح زود طبق معمول همیشه بیدار شدم و شروع کردم به چیدن سفره هفت سین.اولین سالی بود که من و همسری موقع تحویل سال تنها با هم بودیم.تنها لباسهایی که اندازم میشد رو پوشیدم و لباسهای همسری رو هم اماده کردم و بیدارش کردم .همسری هنوز دلش میخواست بخوابه ولی من دلم نمیخواست موقع تحویل سال خواب باشه. ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه سال تحویل شد و کلی عکسهای قشنگ از آخرین روز دو نفره گرفتیم .اونقدر مشغول  بودیم که حتی یادمون رفت با خانواده هامون تماس بگیریم و سال نو رو تبریک بگیم و مامانم زنگ زد بهم و اون بهم سال نو رو تبریک گفت و البته منم کمی شرمنده شدم که فراموش کردم تماس بگیرم.بعد از تخویل سال رفتیم خونه مادرم و نهار رو اونجا بودیم. روز چهارشنبه طبق قرار قبلی که با خانوم دکتر اقا بیگی داشتم باید ساعت 7ونیم الی 8 تو بیمارستان میبودم.

شب قبلش دلم میخواست حسابی استراحت کنم ولی طبق معمول هر شب نیمه شب بد خواب شدم و رفتم سراغ اینترنت و نینی سایت.میدونستم که به این زودیا دیگه نمیتونستم طرف کامپیوتر برم.بعدا فهمیدم که مامانم هم اون شب خواب درست و حسابی نداشته.دکتر گفته بود ساعت 7. نیم الی 8 بیمارستان باشم.ساعت 7 رسیدیم خونه مامانم و با هم راهی بیمارستان شدیم.خیابونها فوق العاده خلوت بودن.خیلی زود رسیدیم بیمارستان.مامانم پیش ساک و وسایل من موند و من و همسری رفتیم که کارهای پذیرش رو با هم انجام بدیم و ساک بیمارستان رو تحویل گرفتم.با مامانم رفتیم به طرف اسانسور که برم بخش زایمان.دل تو دلم نبود.جلوی در اسانسور با شادی همراه با بغض و کمی ترس همسری رو بوسیدم و خداحافظی کردیم و رفتیم بالا.اونجا مامانهای زیادی مثل من بودن و هر کدوم دو سه نفر همراه داشتن واسه همین همه صندلی ها پر بود و به زحمت یه جایی پیدا کردیم و نشستیم تا اینکه دیدم مامان همسری هم اومده.ظاهرا شب قبل تا دیر وقت مهمون داشتن و خواب درستی نداشته.کمی صحبت کردیم تا اینکه صدام زدن و من رفتم تو تا لباس بپوشم.تو یه اتاق کوچیک که یه خانوم ماما نشسته بود رفتم و یه فرم پر کردم و خانومه فهمید که من دکترم و کلی تحویلم گرفت.لباس اتاق عمل رو پوشیدم و مانتو و شلوار و کفشمو دادم به مامانم.بعد منو بردن به اتاق دیگه برای زدن سرم که یهو خانوم پرستار ناخنهای لاک زده منو دید و شاکی شد که چرا لاک زدی؟ حالا اگه مردی ما از کجا بفهمیم !؟فوری برو به همراهت بگو بره واست استون بخره!خلاصه کلی معطل شدم.رفتم جلوی در با اون لباسهای بامزه بهش گفتم که بره واسم استون بخره از داروخونه.تو این فاصله سرم منو وصل کردن.خانم پرستار میخواست تو دست راستم سرم بزنه منم بهش گفتم که رگهای دست راستم اصلا مناسب سرم وصل کردن نیست ولی قبول نکرد و یکم واسم قیافه گرفت و گفت کی گفته؟ خیلی هم خوبه!خلاصه هر کاری کرد نتونست انژیوکت وصل کنه و یه جورایی با خجالت گفت رگ دست چپت خوبه؟گفتم اره!و سرم رو به دست چپم وصل کرد و رفت.یکم با هم اتاقی هام صحبت کردم در مورد جنسیت نینی و نوع بیهوشی و....طفلی مامانم چند بار مجبور شده بره طبقه پایین.هم بخاطر من و هم  بخاطر انجام دادن کارهای پذیرش دوستم سحر.من و سحر هر دو مریضهای خانوم دکتر اقابیگی بودیم.سحر قرار بود ساعت 8 بیمارستان باشه ولی یکم دیر رسیده بود.در ضمن زیاد تو انجام امور پذیرش وارد نبود در نتیجه مامانم مجبور شد وسایل منو بذاره همون بالا و بره طبقه پایین و کارهای سحر را هم انجام بده..بالاخره مامانم استون خرید و من مشغول پاک کردن لاکهام بودم و چند بار هم اسمم رو صدا زدن ظاهرا دکترم خیلی عجله داشت.بالاخره لاکها پاک شد.رفتم روی ویلچر نشستم و اماده رفتن شدم.در لحظه اخر مامانم رو بوسیدم و اقایی که مسئول ویلچرها بود منو به طرف اسانسور برد و رفتم طبقه بالا.اونجا با استقبال گرم یکی از کارمندهای بیمارستان روبرو شدم.اومد جلو و صورتمو بوسید.یادش بخیر زمانی که باردار بودم  با اجازه همین خانوم به اتاقهای بخش زنان میرفتم و نینی های کوچولو رو میدیدم.به طرف صندلی ها رفتم و اونجا نشستم. دو سه نفر دیگه هم بجز من اونجا بودن و منتظر بودن که برن داخل اتاق عمل.از پنجره شیشه ای میتونستیم خانومهایی که از اتاق عمل در اومدن و هنوز کامل به هوش نیومدن رو ببینیم.تلویزیونی که اونجا بود داشت کارتون پخش میکرد.یکی یکی صدامون میزدن ولی از دکتر من هنوز خبری نبود و من همچنان انتظار میکشیدم و تلویزیون نگاه میکردم...اخرین تکونهای عشقم رو تو شکمم احساس میکردم و داشتم با این احساس کم کم خداحافظی میکردم.بالاخره در باز شد و یک چهره اشنا منو صدا زد.خانوم دکتر اقابیگی بود.با مهربونی منو همراهی کرد تا اتاق عمل و از من خواست که روی تخت دراز بکشم.

تکنسین بیهوشی هم اومد و در مورد بیهوشی و بی حسی باهام صحبت کرد و از من خواست یکی از این دو روش را انتخاب کنم.منم طبق تصمیمی که از همون اوایل بارداری گرفته بودم روش بی حسی رو انتخاب کردم تا بتونم همون لحظه پسر نازمو ببینم.دکتر بیهوشی اومد و ازم خواست بی حرکت بشینم و برام توضیح میداد که الان پشتت سرد میشه،الان میخوام سوزن رو فرو کنم،...سوزنش اصلا درد نداشت!کم کم احساس میکردم پاهام داره مور مور میشه.پاهام داغ و سنگین شده بود و کنترلش برام سخت بود.دکتر ازم پرسید پاهات داغ شده؟ گفتم اره و شروع کرد به سوند زدن و پرده ها جلوم کشیده شد و دیگه چیزی ندیدم فقط صدای ساکشن و پچ پچ دکتر ها با هم.میدونستم اونور پرده چه خبره و کلی هیجان داشتم.تو این فرصت برای دوستای دانشگاه که ازم خواسته بودن دعاشون کنم و خانواده و همسری و مهسا و دوستای نی نی سایت و اوا ونارسیس و ...خلاصه هر کی یجورایی ازم درخواست کرده بود دعا کردم....یهو حالم یه جوری شد فکر کنم بخاطر افت فشار بود و به پرستار گفتم حالم خوب نیست گفت چی شده گفتم نمیدونم حالم خوب نیست و اونم ماسک برام گذاشت.صدای گریه عشقم تو اتاق پیچید.وای خدا جونم پسرم بدنیا اومد...خدایا شکرت! اشک تو چشمام حلقه زده بود.زیباترین صدایی بود که به عمرم شنیده بودم.سعی میکردم صدا رو حفظ کنم تا هیچوقت از یادم نره.چقدر خوش اهنگ بود این صدا: هه هه...هه هه ...اهه ...اهه ..ا هه هه...اهه هه

صدای دستیار دکتر میومد که میگفت وای چه گل پسری!از پرستار پرسیدم سالمه؟ گفت اره.گفتم میخوام ببینمش.گفت بذار گرمش کنیم.اون لحظه که صدای گریه پسرم میومد هم داشتم لذت میبردم و هم به این فکر میکردم حالا چطور گریه اش رو اروم کنم؟

صدای بلند گو میومد که میگفتن نوزادهارو بیارین.من هنوز حالم خوب نشده بود.احساس کردم پرستار با یه تخت کوچیک از کنارم رد شد ولی اون لحظه توانایی نداشتم صداش کنم.اروم گفتم بچه مو بده ببینم ولی صدامو نشنید و رفت.دکتر هنوز پشت پرده مشغول بخیه زدن بود.وقتی کارش تموم شد گفت اااااا  بچه شو نشونش ندادیم! ولی دیگه دیر شده بود و من به ارزوم نرسیدم.فقط خاطره صداش تو ذهنم بود و دلم نمیخواست فراموشش کنم.یکم ماده بیهوشی بهم زدن و منو بردن تو ریکاوری...اونجا خیلی حالم بهتر بود.بیاد حرفهای همسری میوفتادم که در مورد ریکاوری میگفت که خیلی کیف میده و بهترین حس عالمه و...خندم گرفته بود.ولی واقعا راست میگفت خیلی کیف میداد.هم خواب بودم هم محیط اطرافم رو حس میکردم.چه خواب لذت بخشی بود...همونطور که هنوز گیج خواب بودم منو بردن تو اسانسور و بعدش تو راهرو مامان خودم و مامان همسری اولین چهره های اشنایی بودن که دیدم.همینطور که منو میبردن کنار تختم میومدن .ازشون پرسیدم بچه رو دیدین؟ گفتن اره....خیلی نازه...سفید و خوشکل...مثل خودته

موقع ورود به بخش گفتن فقط یکنفر اجازه داره بیاد واون لحظه مامانم به مامان همسری گفت شما باهاش برین...خیلی دلم گرفت.دوست داشتم تو اون لحظات مامان خودم پیشم باشه.همش میگفتم مامانم کجاست؟ مامانم چرا نمیاد؟مامان همسری میگفت اونم میاد .

تکنسینها واسه تعویض لباسم اومدن و مادر همسری هم بیرون رفت.یکیشون که فهمیده بود من دکتر دامپزشکم در مورد مشکل سگش ازم سوال میکرد و منم با حوصله جوابشو میدادم.خیلی خوش اخلاق بودن.دل تو دلم نبود و میخواستم زودتر بچمو ببینم.مامان همسر رفت و مامان خودم اومد پیشمم و یه نی نی کوچولو هم اومد که پاره ی تن من بود...مامانم گفت بیا بهش شیر بده و منم سعی میکردم بهش شیر بدم...با دقت بهش نگاه میکردم .وای خدا چقدر کوچولو بود...موقع شیردادن ناخوداگاه فشارش میدادم و محکم به خودم چسبونده بودمش...انگار میترسیدم ازم جدا بشه یا اینکه از روی تخت بیوفته.شیر دادن برام سخت بود و شیرم خیلی کم بود برای همین دائم گرسنه بود و شیر میخواست.دوست داشتم هرچه زودتر

ساعت ملاقات بشه تا همسری هم حس زیبای منو موقع دیدن پسرکم تجربه کنه.ساعت ملاقات رسید ولی همسری به اصرار پدرش رفته بود اب اناناس و کمپوت بخره و من خیلی عصبانی بودم ازش که چرا زودتر اینکارو نکرده! بالاخره اومد.حتی گل هم یادش رفته بود بخره .اومد و پسر نازنینمونو بغل گرفت و کنارم نشست.احساس ارامش میکردم.هر سه کنار هم بودیم.چه شیرین بود روز میلاد پسرکم...



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان شروین و آذین عزیز
28 خرداد 92 11:33
عنوان پیوند





آدرس پیوند (مانند http://www.blogfa.com )





دستتون درد نکنه


خیلی قشنگ بد


من که وقتی از بی حسی تعریف شده بود یاد خودم افتادم و بغض هم کردم

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد