مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

مادرانه

18

1392/3/20 12:01
3,997 بازدید
اشتراک گذاری

تولد مهرسا - 29 فروردین 92 - رشت

 خاطره زایمان و روزهای اول زندگی دخترم

یادگار برای تو عزیز تر از جانم :

 

خیلی دلم می خواست طبیعی زایمان کنم .دوره های کلاس بارداری رو گذرونه بودم کلی هم اطلاعات جمع کرده بودم اما نشد هفته آخر بارداریم بود که دکترم گفت اجازه زایمان طبیعی رو نمیده به علت بزرگ بودن جنین. هم خوشحال بوم که یه نینیه تپل دارم هم ناراحت از اینکه نمیتونم مادرشدن رو به شکل طبیعی تجربه کنم دکترم گفت از روز 26 فروردین تا 29 فروردین یک روز رو برای سزارین انتخاب کنم منم بعد از مشورت با همسری روز 29 فرورین رو انتخاب کردم هم به خاطر اینکه تا جاییکه راه داره دخترم رو تو دلم نگه دارم هم به خاطر تاریخ رندش (29/1/92).تاریخ رو به دکترم اعلام کردم اما هنوز شک داشتم به نظر دکتر.همه اش فکر می کرم نکنه واسه زایمان طبیعی مشکلی ندارم و دکترم فقط به خاطر اینکه منو سزارین کنه بهم گفته نمیتونم.از اون طرف هم زن داداشم که طرفدار سر سخت زایمان طبیعی هست اصراااااار که اشتباه نکن من واست از یه ماما وقت گرفتم بیا برو معاینه ات کنه شاید دکترت الکی گفته باشه از اون طرف هم مامانم و همسری به شدت مخالفت می کردن واسه اینکه من برم پیش ماما همه اش میگفتن وقتی دکترت نظرش رو سزارین هست چرا می خوای خودتو اذیت کنی.خلاصه تصمیم گیری خیلی سخت شده بود بدجوری سر دو راهی بودم ولی بالاخره تصمیم گرفتم برم پیش ماما .دوست داشتم حداقل معاینه بشم و از این شکی که به جونم افتاده خلاص شم.بالاخره همسر جان رو راضی کردم و رفتیم پیش یه ماما که خیلی تو کارش حرفه ای بود و قبلا تعریفشو زیاد شنیده بودم.پرونده ام رو  دید و بعدش هم معاینه ام کرد و همون اولش گفت نخیر.از این لگن بچه تو بیرون نمیاد.تو یه نینیه تپل داری در حالی که فقط تا 3100 از این لگن رد میشه .گفتم نمیتونم تا شروع دردها صبر کنم؟گفت نه صبر کردن بی مورده و نظر من هم همون نظر دکترت هست.

خلاصه خیالم راحت شد که همه تلاشم رو کردم و بعدها پشیمون نمیشم از اینکه مطمئن نشده رفتم واسه سزارین.اون 10 روز خیلی سخت گذشت حسابی سنگین شده بودم و روز شماری میکردم پنجشنبه 29 فروردین زود از راه برسه .

شب قبل اززایمان تا خود صبح بیدار بودم نه از استرس و نگرانی بلکه از شدت هیجان و ذوق.بالاخره 9 ماه انتظار من داشت به سر می رسید و قرار بود فردای اون روز دخترمو بغل کنم .ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم .نماز خوندم و لباس پوشیدم و یه مختصری آرایش ساک بیمارستان و همه وسیله هایی که اماده کرده بودم و قرآن رو برداشتم و با همسری راهی بیمارستان شدیم .نم نم بارون بود و یه هوای تازه و اشک های شوق من که جاری بود . تو مسیر بیمارستان قرآن رو باز کردم و سوره مریم رو آروم آروم خوندم و یهو دلم پر از ارامش شد.یه آرامش عمیق اون همه هیجان تبدیل به یه آرامش عجیب و دوست داشتنی شده بود .ساعت 7 ما بیمارستان بودیم .زنگ زدم مامان و گفتم خودشو برسونه البته اینم بهش گفتم عجله نکنه چون ممکنه زایمان تا ظهر طول بکشه .از بچه ها شنیده بودم که باید منتظر بمونم ولی بر خلاف تصور من همه کارها تو 10 دقیقه انجام شد و من و همسری رو فرستادن به یه بخشی که مربوط بود به آمادگی قبل از عمل وقتی در زدیم یه خانمی اومد بیرون و بهش گفتیم واسه سزارین اومدیم .گفت کیفتو بده به شوهرت و خودت بیا.منم واقعا فکر نمی کردم قراره مامانم رو ندیده برم واسه سزارین . اون خانم گفت لباساتو در بیار و گان رو بپوش و اصرار می کرد خیلی سریع اینکارو انجام بدم .آخه لحظه ورود من مصادف شده بود با زایمان طبیعیه یکی از خانوم هایی که اونجا بودن.یعنی مرحله آخر بودو بچه داشت میومد بیرون واسه همین همه پرستارا و ماماها به تکاپو افتاده بودن. یکی از خدماتی ها گفت برو رو تخت بخواب باید شیو بشی با این که خودم انجام داده بودم ولی انگار اجباریه که خودشون هم باید انجام بدن بعد از اون یه شورت داد بپوشم و یه کلاه که بزارم سرم وقتی از اتاق بغلی صدای گریه بچه رو شنیدم بی اختیار اشک می ریختمو زیر لب می گفتم خوش به حالش بچه اش رو طبیعی دنیا آورد ته دلمم یه ذوقی داشتم واسه این که قرار بود منم تا چند ساعت دیگه دخترمو ببینم .یه خانوم دیگه هم مثل من آماده شد و اومد نشست کنارم و هر دومون منتظر شدیم که بریم واسه زایمان .اون خانومه خیلی استرس داشت از چشماش معلوم بود .یه کم باهاش حرف زدم که از استرسش کم شه اسم دخترشو پرسیدم گفت تو نمیترسی؟گفتم نه خیلی هم خوشحالم تو هم خوشحال باش بابا لحظه دیدار نزدیک شدههههههه.

واسمون ویلچر آوردن و یه شنل بلند کلاهدار.اونو تنمون کردیم و با ویلچر از اتاق بردنمون بیرون.وقتی رفتم بیرون دیدم همسری منتظرمه خیلییی حس خوبی بود خوشحال شدم حداقل وقت شد با اون خداحافظی کنم دستمو گرفت و گفت برو به سلامت ازم عکس هم گرفت .اون خانومه هم تا شوهرشو دید زد زیر گریه .گریه می کردااااااا.شوهرش هم ترسیده بود هی میگفت چی شده چی کارت کردن؟آخه گیرایی این قدر پایین؟؟؟؟؟اصلا نمی فهمید خانومش چرا داره گریه می کنه .از همسری پرسیدم مامانم کو ؟گفت تو راهه اون طفلکی هم شوکه شه بود که اینقدر زود منو بردن اتاق عمل.

وارد بخش جراحی که شدیم شنل و ویلچرمون رو عوض کردن و بردنم اتاق عمل دروغ چرا تو اتاق عمل که وارد شدم اولش استرس اومد سراغم که تند تند صلوات می فرستادم تا آروم شم خوابیدم روی تخت و دو تا خانوم اومدن تا برام سوند بزارن .من همیشه از سوند وحشت داشتم یهو دست خانومه رو گرفتم گفتم تو رو خدا صبر کن خیلی درد داره؟اونم با مهربونی گفت نه عزیزم اصلا درد نداره یه وسیله پلاستیکی سه سانتیه گفتم من از سوند خیلی می ترسم گفت حالا نفس عمیق بکش و به من اطمینان کن اصلا درد نداره.راستش دردش مثل معاینه بود یعنی همین قدر کم و من بیخودی ازش می ترسیدم بعدش متخصص بیهوشی اومد و کلی خوش و بش کرد دکترم اومد و من با اومدنش خیلی روحیه گرفتم بعدش گفتن می خوایم رو بدنت بتادین بریزیم یه کم سرده نترسی ها وقتی داشتن رو شکمم رو با بتادین میشستن یهو لرزیدم تمام بدنم داشت میلرزیر که دکترم باهام حرف زد منو به اسم کوچیک صدا می کرد و می گفت نترس عزیزم بتادینه چیزی نیست .اون لحظه خدا رو شکر کردم که قرار نیست بی حسی موضعی بگیرم چون جو عمل خیلی ترس داره ترجیح میدادم کاملا بیهوش شم که هیچی رو نبینم .متخصص بیهوشی هم اومد بالا سرم و گفت می خوام بیهوشت کنم آماده ای؟ماسک رو گذاشت رو دهنم و من رفتم تو یه خواب عمیق.آخ که مدت ها بود اینجوری نخوابیده بودم .تو دوره بارداری اینقدر سنگین شده بودم که دیگه خواب راحت واسم شده بود رویا.25 کیلو اضافه کرده بودم آخه.وقتی به هوش اومدم فقط درد رو حس می کردم و صدای جیغ اون خانوم بغلی که بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش.بعد دیدم دارن تختمو حرکت میدن منم فقط می گفتم آخ درد دارم ...بچه ام... دخترم.....آخ....

تو راهرو که منو میبردن شوهرم اومد و مادرشوهرمم بود منو منتقل کردن بخش و من همه اش چشمم دنبال این بود که بچه ام رو ببینم .خیلی دیر آوردنش حدود دو ساعت بعد دلم اب شد تا اون موقع .

دیدن دخترم بعد از 9 ماه سختی رو که با هم گذروندیم و حس اون لحظه قابل توصیف نیست باید مادر باشی تا بفهمی چی میگم تا حس کنی اون لحظه ای رو که پاره تنت رو بهت نشون میدن بهت میگن یه نینیه سالم و تپلی داری.وقتی بهش خیره میشی و به شوهرت میگی خدای من شبیه توئه.دوسش دارم دوسش دارمممممممممم.خدایا

من چون اون لحظه درد داشتم وقتی به شوهرم گفتم شبیه توئه با ناله می گفتم اون بنده خدا هم فکر می کرد من ناراحتم از این که بچه ام شبیه اون شده واسه همون مونده بود چی بگه من آروم شم .بعدا که برام تعریف کرد کلی خنده ام گرفته بود از اینکه اینجوری برداشت کرده بود که اینم خودش خاطره ای شد واسمون.

بعدش دخترم رو آوردن که بهش شیر بدم خوشبختانه از همون اول خوب سینه رو گرفت ولی مامان یهو گفت ای وای تربت .تربت نذاشتیم دهنش(من با خودم تربت امام حسین برده بودم که کام بچه رو با اون بردارن ) اونوقت بچه رو ازم جدا کرد تا تربت بزنه به کامش که اینجا همسری خیلی ناراحت شد گفت چرا این کارو کردین داشت شیر می خورد .بعد از اون دیگه هر کاری می کردیم دخترم سینه رو نمی گرفت تا فردای اون روز باهاش کلنجار رفتیم مامان طفلی خیلی زحمت کشید تمام شب رو بیدار بود و هی انگیزه میداد بهم که زود زود شیر بدم و خسته نشم آخه خیلی درد داشت خیلییی.به خدا شیر دادن تو هفته اول از زایمان و کل دوران بارداری سخت تره.هر چی از دردش بگم کم گفتم خلاصه که این دختر ما تو بیمارستان همه اش خواب بود و به هیچ عنوان دهنشو باز نمی کرد شیر بخوره.مامانم رفت اتاق های دیگه دید نینی های دیگه هم همینطورن یه کم خیالش راحت شد بعد پرستار اومد بهش گفتم شیر نمی خوره چی کار کنیم؟گفت بچه ات یه روزشه همون دو قطره خورده براش کافیه نگران نباش چون شکمشم کار کرده بود دیگه جای نگرانی نبود بعدا فهمیدم یعنی دکتر دخترم گفت که کلا هیچ خانومی بلافاصله بعد از زایمان شیر نداره مایع آغوز که ترشح میشه یه مایع بی رنگ هست و خیلی خیلی هم کمه اصلا نمیشه دید مگه اینکه نوک سینه رو با دست شدیدا فشار بدین که درد وحشتناکی داره تا یه قطره اش رو بتونین ببینین.تا 4 روز شیر نیست و روز 5 شیر جاری میشه .ولی نمیدونم چرا تو بیمارستان این چیزا رو نمیگن تا مادرا از نگرانی در بیان .همه ایش این روزا از دوستای خودم تو نینی سایت میشنوم که میگن ما چند روز اول شیر نداشتیم یا شیرمون کم بود و الان هم به بچه شیر خشک میدیم هم شیر مادر.واقعا تعجب می کنم از این حرفا.خوب همه همینجورن.یا مثلا بعضیا دکترا میگن شیرت آبکیه باید شیر خشک بدی.از کجا میفهمن اول شیر خوب آبکیه آخرشه که چربه .فقط زمانی میشه فهمید شیر مادر واسه بچه کافی نیست که بچه خوب وزن نگرفته باشه در غیر این صورت این حرف ها مسخره ست.من 4 روز اول شیر نداشتم ولی همیشه بچه ام رو سینه بود .همه اش هم به خاطر تشویق های مادرم بود .اگه به خودم بود به خاطر اون درد وحشتناک حاضر نبودم بچه رو از خواب بیدار کنمو شیرش بدم.ولی مامانم زود زود بیدارش میکرد و میاورد تا بهش شیر بدم بعضی وقتا هم شاکی میشدما اینم بگم ولی همون کارش باعث شد بچه ی من یه وعده هم شیر خشک نخورده  تا حالا.20 روز اول مهرسا هر بار شیر خوردنش 40 دقیقه طول میکشید تازه بعد از 40 دقیقه خودم به زور جداش می کردم یعنی واقعا پدرم در اومد اما الان خیلی بهتر شده 20 دقیقه بیشتر طول نمی کشه .اینم بگم که سینه ام زخم شد و من از دو تا پماد استفاده کردم که واسم معجزه بود .کلوبتازول و هیدرو کورتیزون 1 درصد.این دو تا پماد رو با هم قاطی می کردم و بعد از شیر دادن میزدم به نوک سینه ام اون وقت دفعه بعد که می خواستم شیر بدم خوب با آب گرم میشستم سینه مو بعد شیر میدادم .واقعا آب رو آتیش بود اگه این پمادها نبودن نمیدونم چی کار باید می کردم.

بهتره خانوم هایی که باردار هستن ماه آخر بارداریشون هر روز نوک سینه رو با ویتامین آد چرب کنن در این صورت مشکل کمتری پیدا می کنن .

موقع مرخص شدن وقتی دکترم اومد و ویزیتم کرد واسم یه سری دارو نوشت بعد از رفتنش یادم اومد ازش نپرسیدم واسم شیاف نوشته یا نه.از پرستار بخش خواستم نسخه ام رو بخونه و بگه شیاف نوشته یا نه که گفت نه فقط استامینوفن کدئین نوشته گفتم به نظر شما این درد با این مسکن آروم میشه؟اونم چیزی نگفت و رفت بیرون بعدش دیدم با یه بسته شیاف برگشت و گفت اینو داشته باش داروخونه بدون نسخه نمیده بهت .اینقده ذوق کردممممممم.آخه دوستام گفته بودن شیاف خیلی درد رو کم می کنه.من تا روز 5 هر روز صبح یه شیاف میذاشتم و تا شب شارژ بودم.خدا خیرش بده.

روز دوم زن داداشم برام از خونه قیماق یا همون کاچی درست کرد و آورد دستش درد نکنه خیلی خوشمزه بود صبحونه تا چند روز همونو می خوردم.کمپوت آناناس هم که فراوون.

تو بیمارستان که بودم .پدرشوهر و مادرشوهرم چند بار بهم سر زدن .شوهره خواهر شوهرم و داداش و زن داداشم.همین طور دوستم با شوهرش اومدن دیدنم.دو تا خواهرشوهرام نتونسته بودن بیان یکیشون که قم بود اون یکی هم قزوین کلاس داشت .

خواهرشوهر بزرگه شب اولی که مرخص شدم با یه کیک و یه عروسک اومد دیدن نینیم .بعد گفت یه روز رو انتخاب کن ما خانوادگی همه با هم بیایم کادوهای مهرسا رو بیاریم.بعد قرار شد که روز 5 بیان که منم یه کم حالم بهتر شده باشه.

روز سوم مجی و مامان بردنش برای تست زردی که خدا رو شکر مشکلی نبود .دخترم اصلا زردی نگرفت .از این بابت من خیلی خوش شانس بودم.

روز پنجم خواهر شوهرم زودتراومد خونه مامانم و به شوهرم گفت به تارا بگو از اتاق بیرون نیاد می خوایم سوپرایزش کنیم.دیگه منم استراحت کردم و وقتی همه مهمونا اومدن صدام کردن که با دخترم برم پایین.مهمونا پدر و مادر و برادر شوهرم بودن و بابا و مامان زن داداشم و همینطور داداشم و خانومش و دخترکوچولوش خواهر شوهرم و شوهرش هم که بانی بون.

من و دخترم رفتیم پایین و با دیدن اون صحنه اشک تو چشمام جمع شد.خواهر شوهرم سالن رو تزیین کرده بود و روی میز کادوها رو چیده بود کلی هم تقویم با عکس مهرسا درست کرده بود .هم بزرگ هم کوچیک به تعداد .که همه با خودشون ببرن.یه کیک خوشگل هم آورده بود که روش شمع 0 گذاشته بود به نشونه صفر سالگی.شب خیلی خوبی بود تو یه پست عکس میذارم که کادوها رو ببینید.

روز 8 بود که من و مجی مهرسا رو بردیم مرکز بهداشت .بعد از 8 روز از خونه میومدم بیرون .چه روز خوبی بود .اولین باری که سه نفری سوار ماشین شدیم و خیابون گردی کردیم.بعد از تشکیل پرونده تو مرکز بهداشت سه تایی رفتیم مغازه دوستمون و اونا هم کلی جیغ جیغ کردن از دیدن مهرسا .همسری از مهرسا و دختر دوستمون که 9 ماهشه و اسمش آنیسا هست عکس و نفره گرفت.

روز 9 بند ناف دخترم افتاد و مامان بردش حموم .روز دهم هم باز دوباره حمومش کرد .

روز ۱۳ تولد دخترم مصادف شده بود با روز زن  و تولد حضرت فاطمه که تو همون روز مادرشوهرم مهمونی ولیمه داده بود کل فامیل های همسری اومدن .اون شب هم خیلی خوش گذشت .یه مهمونی که به خاطر مهرسای من گرفته شده بود .خدا رو شکر همه رعایت کردن و بچه ام دست به دست نشد زیاد .همه میومدن تو بغل خودم میدیدنش و هر کی هم می خواست ببوستش فقط دستاشو می بوسید .

دیگه ریز به ریز این 10 روز رو یادم نیست همینا رو هم خورد خورد نوشتم فعلا این پست رو ارسال می کنم تا دیر نشده بعد هر چی یادم اومد بازم بهش اضافه می کنم .ببخشید اگه غلط املایی داره وقت ندارم دوباره مرورش کنم

 


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

تاتا
27 خرداد 92 14:49
چه حس خوبی بود دیدن خاطره زایمانم تو این وبلاگ


خواهش میکنم عزیزم
ما هم مدتها بود منتظر خاطره ی شما بودیم
مامان ازاده
4 تیر 92 15:45
وبلاگ جالبیه
آدم از مراحل زایمان باخبر میشه
هم استرس داره هم هیجان آوره


ممنون که بهمون سر زدی
خوشحال میشیم همراهی مون کنی!
مامان ساتیار
5 تیر 92 22:24
سلام، وقت بخیر.امیدوارم که حالتون خوب باشه. ساتیار در جشنواره ی تابستانی نی نی وبلاگ شرکت کرده...خوشحالمون می کنید اگه بهش رای بدین و با یک پیامک، عدد 103(صد و سه) را به شماره ی 20008080200 (دوهزار هشتاد هشتاد دویست) ارسال کنید. از لطف شما ممنونیم – شاد و سلامت باشید. http://satyarjun.niniweblog.com
مامان حنانه زهرا
11 تیر 92 13:06
چشم عزیزم لینک شدین
بابای یسری جان
17 تیر 92 18:00
باز هم سر زده بیایید ، کمی آشفتگی بد نیست ، آن وقت ، تکاندن شانه های پر غبار، و مرتب کردن ِموهای پریشان ، بهانه ای می شود برای زندگی ام . شرکت دخترم در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ بهانه ای است برای آشنایی بیشتر با شما و پذیرایی از قدوم سبزتان در وبلاگ یسری دختر خوش قدم.
مامان حسنا
24 تیر 92 14:29
سلام عزیزم منم میخوام خاطره ی زایمانم و بنویسم
خاله آویسا
2 مرداد 92 3:25
سلام دوستای عزیزم.من تو جشنواره نی نی شکمو شرکت کردم. لطفا به من رای بدین برای این کار عدد 527 رو به شماره 20008080200 اس ام اس کنید. من اولین باره که تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کردم و خیلی دوست دارم برنده بشم و به کمک همتون نیاز دارم همتون رو می بوسم ان شاالله بعدا جبران کنیم به ما هم سر بزنین خوشحال می شیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد