مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه

21

تولد محمد حسام - 18 مهر 1390 عسلم بعداز مدت ها فرصت كردم تا خاطره ي روزهاي آخري كه قسمتي از وجودم بودي رو تا لحظه ي تولدت برات بگم: از مدت ها قبل دكتر هيوري به من تا 17 مهر يعني تولد امام رضا(ع) بيشتر مهلت نداده بود. منم تا شب صبر كردم وقتي ديدم خبري ازت نيست رفتم پيشش. دكتر بهم گفت صبح اول وقت برو سونوگرافي . خاله اعظم هم رفته بودن مشهد و مدام زنگ مي زد و مي گفت خبري نيست ما هم ميگفتيم خيالت راحت هيچ خبري نيست.اونم مي گفت ميدونم بچه ي با معرفتيه تا من نيام نمياد. همون شب خاله اعظم هم از مشهد اومدن سريع اومد خونه ماماني تا به همه مون سر بزنه. خاله ساعت12 بود كه رفتن بابايي هم خسته بود خوابيد . اون شب خاله فاطي خونه ي ما...
18 شهريور 1392

20

تولد آرمین - 19 مرداد 1391  پنجشبه صبح دیگه تصمیممو گرفتم و راضی به امپول فشار شدم البته بعد از یه صحبت یک و نیم ساعته با یکی از دوستام که بلاخره موفق شد منو راضی کنه اونشب تا صبح خواب به چشمام نیومد ساعت ئنج و نیم صبح خوابیدم هشت بیدار شدم وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم تصمیم داشتم هیچکیو خبر دار نکنم و سوپرایزشون کنیم بعد از دنیا اومدنت موقع رفتن بابایی میخواست ازم عکس بگیره به زور جلوی بغضمو گرفتم ولی تو عکس معلومه اشک تو چشام جمع شده خلاصه راه افتادیم رفتیم و زنگ بلوک زایشگاه رو زدم و گفتم مریض خانوم خدادادیم یکم منتطر شدم تا اینکه اومد و دوباره اون معاینه چندش رو انجام داد و گفت دهانه رحم سه سانت بازه اما لگنت از یه ق...
21 مرداد 1392

13

تولد بردیا - 27 خرداد 89 - مشهد   همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده.  من خیلی زود فهمیدم که باردارم.یک سال ونیم از زندگی عاشقونه و شیرینمون گذشته بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. و تازه یک هفته از شکل گرفتن تو در وجودم گذشته بود که بی بی چک گرفتم و دو خطش قرمز شد و بعدش آزمایش خون و اطمینان از وجود تو...از همون روز یه دفترچه برداشتم و هفته به هفته تا اومدنت رو تاریخ زدم ...
21 ارديبهشت 1392

7

تولد دخترِ امی جان - 28 مرداد91 - انگلستان اوه خدا ساعت 6 صبحه داریم می ریم بیمارستان فکر کنم بچه امروز به دنیا بیاد، ساعت 5:15 صبح وقتی توی جا غلت زدم کیسه آب پاره شد بلافاصله همسر رو بیدار کردم انگار منتظر بود از تخت پرید بیرون طوری که بهش گفتم هول نکنه! سریع زنگ زد به بیمارستان و اونا هم گفتن همین الان بیاین، برام خیلی دعا کنید براتون دعا می کنم .... می ترسم .... ____________________ 7 صبح: از بیمارستان برگشتیم. رفتیم اونجا میدوایف فشار خون و دمای بدن من و همینطور ضربان قلب بچه رو چک کرد و گفت همه چیز نرماله اما باید برگردین خونه و وقتی دردها شدید شد و فاصله بینشون 3 دقیقه شد دوباره برگردین که شاید 24 ساعت طول بکشه تا به اون ...
23 اسفند 1391

8

تولد  سارینا - 28 مهر 91 -  تهران سه شنبه پيش رفته بودم دكتر.بعداز معاينه گفت بايد از اول آبان تا ١٠ آبان منتظر باشي .گفتم وقتش كه ٢٢ آبان بود! خلاصه ما هم گفتيم وااااي وقت كمه بايد سريعتر بريم آتليه عكساي مدلينگ بارداريمو بگيرم كه قرار شد هفته بعدش بريم.از طرفي ديگه هم ١٤ آبان امتحان فاينال زبان داشتم كه اونم قرار شد هفته بعدش برم و بدم.استيكر هاي اتاقشم كه تازه اومده بود و هنوز فرش و لوسترش مونده بود با كلي كار ديگه.تازه به خاطر اينكه ني ني قراره زودتر هم بياد گفتيم جشن سيسموني رو همون آخر هفته يعني ٢٨ مهر بندازيم.جالبش اينجاست كه شب قبل از مهموني هم بليط كنسرت پيانو داشتيم!!! واقعا كارا توهم توهم شده بود. از يكشنبه شروع...
23 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد