مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مادرانه

13

1392/2/21 9:33
4,779 بازدید
اشتراک گذاری

تولد بردیا - 27 خرداد 89 - مشهد

 

همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده. 

من خیلی زود فهمیدم که باردارم.یک سال ونیم از زندگی عاشقونه و شیرینمون گذشته بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. و تازه یک هفته از شکل گرفتن تو در وجودم گذشته بود که بی بی چک گرفتم و دو خطش قرمز شد و بعدش آزمایش خون و اطمینان از وجود تو...از همون روز یه دفترچه برداشتم و هفته به هفته تا اومدنت رو تاریخ زدم و نوشتم.و انتظار شیرینم شروع شد...حاملگیم خیلی راحت بود.تصمیم گرفته بودم که به امید خدا خودم تورو به دنیا بیارم نه دکترا....برای همین روزهای حاملگیم تمتم توجه من و بابایی به تو بود و به تغذیه و ورزشم.ماهها و روزهای آخر بابایی همش میگفت: تو نمی تونی..تو میمیری.آخه من خیلی ضعیف و لاغر بودم.البته بابایی با من شوخی میکرد...ولی من عزمم راسخ بود.هفته ی آخر رفتیم پیش دکتر.دکتر مرجان جندقی که واقعا دکتر مهربون و خوبی بودن.دکتر به من گفت :آخر هفته یه وقت برات میذارم بیا ببینمت ولی آخر همون هفته روز موعود بود...

اون وقتا ما هنوز کنار خونه ی مادر جون زندگی میکردیم...صبح روز بیست و هفت خرداد هشتاد و نه....وقتی بیدار شدیم بابایی رفت تا از بیمه نامه ی زایمان بگیره.بیخبر از اینکه این نامه دقیقا همین روز لازمه.منم صبحانه خوردم .در دوران بارداریم علاقه ی شدیدی به شکلات داغ داشتم.اون روز هم یه لیوان شکلات برای خودم درست کردم ولی اصلا نتونستم بخورم.حالت تهوع شدیدی داشتم.کمی بعد پاهام به شدت درد گرفت.انگار میخواست از بدنم جدا بشه.به هر زحمتی بود نهار درست کردمولی درد پاهام خیلی شدید شده بود....بابایی که اومد نهارش رو خورد.خیلی خسته بود و خوابید.من چیزی بهش نگفتم که بخوابه.اما هر کاری کردم نتونستم بخوابم.رفتم تو حیاط نشستم.مادر جون اومد کنارم نشست.وقتی گفتم حالم بده و هیچی نخوردم.یه پرتقال بهم داد و گفت اینو بخور اگه بهتر نشدی برو به دکترت زنگ بزن....بهتر نشدم...زنگ زدم به دکتر.گفت برو بیمارستان.بستری شو تا من بیام.....

اصلا فکرش رو نمیکردم که تو داری میای..آخه هنوز ده روز وقت داشتیم.همش فکر میکردم نکنه برات اتفاقی افتاده.از دلشوره داشتم میمردم.مادر جون هم که میخواست با ما بیاد گفتیم لازم نیست مازود برمیگردیم.من و بابایی رفتیم بیمارستان.توی راه مدام درد پام بیشتر میشد.بابایی دیگه نگران شده بود.خلاصه...جلوی در بیمارستان پیاده شدم و خودم تنهایی رفتیم داخل.بعدش بابایی هم اومد.دکتر ماما منو معاینه کرد و گفت :خانم زایمانتون نزدیکه و باید بستری بشین.بعدش هم به دکتر خودم زنگ زدن.ساعت پنج عصر بستری شدم و دردها شروع شد.دردهایی که یه ربع طول میکشید و پنج دقیقه امان می داد.به عمرم اون لحظه هارو تجربه نکرده بودم.وحشتناک ودر عین حال شیرین بود.تنها هم بودممامانم تازه همون روز از رشت راه افتاده بود و تو راه بود...تمام سعیمو میکردم که جیغ نکشم.دردمو فرو میخوردم...

بالاخره ساعت یازده و ده دقیقه شب آرزوهای 27/خرداد/89 عشق همیشگی من ،زیباترین و شیرین ترین فرشته ی آسمون زمینی شد...واقعا تا الان اون لحظه که برای اولین بار دیدمت،بهترین لحظه ی زندگیمه.به دکتر سفارش کرده بودم که همون لحظه تورو تو بغلم بذاره.دکتر هم ،به محض اینکه به پشتت زد تو رو گذاشت رو سینه ام و گفت بیا اینم گل پسرت....چه لحظه ای بود.چه بی تکرار .چه دیدار شیرینی بود.بعد هم تورو بردن وتا اومدنت یک ساعت تمام به خواب بینهایت شیرینی فرو رفتم.دوباره آوردنت پیشم.شما انقدر ماهرانه شیر میخوردی که تعجب کردم.تازه چشماتم باز بود و به من نگاه میکردی.قربون اون چشمای خوشگلت بشم.هیچ وقت یادم نی ره که چه جوری با تمام وجود شیر میخوردی.همون موقع پرستار اومد و تورو ازم جدا کرد و گفت که باید به اتاق خودمون منتقل بشیم.بیرون بخش ،توی راهرو بابایی منتظرم بود.وقتی دیدمش فوری گفتم : دیدی نمردمبابایی خندید.خیلی خوشحال بود.گفت که تورو دیده.گفت پسرمون خیلی نازهتوی اتاق خودمون هم مادر جون و عمه مریم منتظرمون بودن.وخیلی خوشحال.عمه مریم اون شب تا صبح با ما بود.من که خوابیدم.عمه مواظبت بود تا صبح.این عمه ی مهربون...صبح هم مامانم و دایی علی اومدنو ظهر با تو به خونه برگشتیم.....

پسرکم...

از لحظه ای که تورو دیدم...از لحظه ای که مادر شدم...هیچ وقت،هیچ کس نتونسته اینقدر عزیز باشه.هرگز اینقدر نگران کسی نبودم هر روز به خاطر تو خدا رو شکر میکنم.خوشحالم که تورو دارم تو واقعا بی نظیری.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

الهام
21 اردیبهشت 92 14:54
سلام عزيزم خاطره مو براتون تلگراف كردم ممنون از لطفتون
مامان بردیا
21 اردیبهشت 92 23:28


:-*

زهرا
21 اردیبهشت 92 23:29
چه روز شیرینی
خاله
21 اردیبهشت 92 23:30
چققققققققققد خوبه

ممنون خاله!

مامان
21 اردیبهشت 92 23:31
چه کار جالبی.وب خوبی دارین

ممنون از محبتت!

الهام
23 اردیبهشت 92 15:55
خصوصي
مامان زهرا
24 اردیبهشت 92 2:26
عزیزم منم خاطراتمو مینویسم و خبرت میکنم

عزیزم منتظر خاطرت هستیم!


مامان زهرا
26 اردیبهشت 92 5:44
سلام عزیزم همین حالا نوشتن خاطره باردای و زایمانم تموم شد برات رمزشو میفرستم خصوصی

منتظرم دوستم

مرمر مامان محیا
29 اردیبهشت 92 1:09
کاش بیشتر راجع به مراحل زایمانتون مینوشتید.من به شخصه اگر بچه دار نباشم و بخوام زایمان طبیعی کنم با خوندن این خاطره هیچی از مراحلش نمیفهمم
بهار
6 مرداد 92 15:45
واقعا دردش انقدر وحشتناکه؟


زایمان طبیعیه دیگه!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد