مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

مادرانه

14

1392/2/24 12:17
3,430 بازدید
اشتراک گذاری

تولد یاسان - 13 مهر 1391 - اصفهان

صبح ساعت  05:15 بامداد رفتم دستشویی ولی احساس کردم حالم نرمال نیست . چون احساس کردم این جیشم , جیش نیست

اومدم بیرون . اما یکم گیج بودم . توی سالن قدم زدم . ولی یه دفعه خندم گرفت . گفتم نه بابا مگه میشه من 27/07 نوبتمه حالا خیلی زوده.

برگشتم به اتاق خوابم . ولی گفتم بذار لباس زیرم رو عوض کنم . که یه دفعه دیدم بععععععععععععله ! کیسه آبم پاره شد؟

خیلی خوشحال شدم  ولی واقعاً ترسیده بودم .

چون چراغ رو روشن کردم بابا سجادت بیدار شد. گفت چی شده ؟ گفتم فکر کنم موقشه ؟

بابا سجادت که باورش نمیشد گفت بگیر بخواب بابا . اشتباه میکنی !

 گفتم : نترسیا     ولی کیسه آبم پاره شده؟

با هیجان از خواب بیدار شد . چون دیده بود رنگم پریده گفت نترسیا چیزی نیست !

گفتم زنگ بزن به مامان اینا آروم بهشون بگو؟

بعد خودم هم سریع رفتم حمام تا یه دوش بگیرم .بعد اومدم بیرون بابا سجادت برام فن کوئل رو روشن کرده بود. سریع بهم حوله داد و شروع کرد با سشوار به خشک کردن موهام.

ساعت دیگه شده بود 5:40 رفتیم دنبال مامان مهناز و خاله الهام. خاله الهام هم دعای نادعلی رو اورده بود و همش میخواند.

بابا سجادت با سرعت زیاد توی اتوبان خلوت شهید خرازی به سمت بیمارستان می رفت تا رسیدیم کلینیک تخصصی خانواده .

تا بابا سجاد رفت پرونده تشکیل بده . به خاله الهم گفتم آخرین عکسای بارداریم رو ازم بگیره .

پرستارا تا فهمیدم آبریزشم زیاده گفتن سریع باید بری بلوک زایشگاه.

تا دکترت بیاد. منم از بابا سجاد و مامانی و خاله الهمت خداحافظی کردم و رفتم .

وقتی رفتم بهم یه دست لباس دادن تا لباسامو عوض کنم .

ولی چون امروز نوبت دکترم نبود تا بیاد بیمارستانو فعلاً با من کاری نداشتن

دیگه ساعت شده بود 8 صبح.یه دل درد معمولی میومد سراغم ولی زود ولم میکرد. آبریزشم هم زیاد شده بود. همش میترسیدم نکنه برات اتفاقی بیوفته .

ساعت 9 بود که دیگه بهم سرم زدن . چون دکترم گفته بود ساعت 10 میام.

(شانس من امروز دکترم توی بیمارستان سعدی 3 عمل دیگه داشته)

همش بهشون  میگفتم ضربان قلبت رو چک کنن.پرستارا هم به حرفم گوش می دادن . چون می دونستن خیلی استرس دارم.

بعد از اینکه بهم سرم زدن منو بردن تو یه اتاق دیگه. گفتن بخواب تا دکترت بیاد. ساعت 11 بود هنوز دکترم نیومده بود.

ازشون پرسیدم که دکتر کی میاد.گفتم دکتر چندتا عمل سخت داشته گفته 11 به بعد میاد.دیگه درد هام  زیاد شده بود طوری که دیگه ناله هام تبدیل به جیغ شده بود.

وقتی درد میومد سراغم انگاری میخواستم تموم کنم . ولی وقتی تموم میشد انگار نه انگار  که من بودم که درد داشتم .

دیگه یاد گرفته بودم تا تکونت رو احساس می کردم دردهام شروع می شد. دردهام شده بود 5 دقیقه به 5 دقیقه .

تا ساعت شد 12:50 . گفتن که دکترت اومده .ویلچر اوردن منو بردن دم در اتاق عمل.

اول وارد ریکاوری شدم . واااااااااای هی به اینا که توی اتاق ریکاوری بودن نگاه میکردم. هی ترسم بیشتر میشد

دوباره اومدن گفتن دکترت نیومده . دوباره باید بری پائین .

ساعت 1:15 بود که دیگه واقعاً دکترم اومد .       خبرش !

دکتر تا حالم رو دید گفت  :  تو میتونی راحت طبیعی بیاری !

اگه یکم تحمل کنی . طبیعی زایمان می کنی !

ولی من قبول نکردم و چون میترسیدم نفس کم بیارم ؟

همین جور که داشتم حرف می زدم . اومدن و گفتن که اتاق عمل ها همشون پر هستن . ولی چون من اورژانسی بودم مجبور شدن یه اتاق عمل اورژانسی که طبقه آخر کلینیک بود رو برام آماده کنن.

ساعت 13:39 بوده که شما پسر گلم یاسانم  عشقم به دنیا اومدی.

ساعت 14:30 هم خودم به هوش اومدم.تا من رو از ریکاوری اوردن بیرون که ببرن توی بخش از گوشه چشمم بابا سجاد رو دیدم که منتظر بود. بعد گفتن همراه خانم رستم پور که دیدم بابایی داره به طرفم میدوه. تا منو دید اول منو بوسید یعد گفت مبارکت باشه . چه پسره خوشگلی آوردی( به گفته ی دکترت ) . بعد مامان مهناز و خاله الهام رو دیدم که مامان مهناز داشت گریه می کرد . بعد که اومدم توی بخش سریع تو رو آوردن و گذاشتن زیر سینم.

اینم اولین عکست گل پسرم .

 

 

واااااااااااااااااای که نمیدونی چه حال خوشی داشت !

وااااااااااااااااای که نمیدونی چه لحظه ای بود.!

واااااااااااااااای که وقتی برای اولین بار چشاتو باز کردی و منو نگاه کردی چه حس خوبی داشتم !

 

حالا یه خاطره از شاه کارهای بابا سجاد و خاله الهام

بابا سجادت تعریف کرد و کلی خندید که :

.

.

.

موقعی که منو آوردن توی بخش بابا سجاد و خاله الهام و مامان مهناز اینا دم  دراتاق منتظر آوردن شما بودن که یهو میبینن که یه خانم پرستار خوشگل با یه گهواره که دوتا بچه پسره تپل مپل توش بودن داره میاد توی راهرو . اونا که دیگه طاقت نداشتن میدون به طرف پرستار و پرستار هم با یه لبخند میپرسه اگه گفتین بچه شما کدومه ؟

یهو خاله الهامت میگه اینه ؟

پرستار هم میگه آفرین درسته حدس زدی . حس  خاله گیت درست بود .دست میندازه توی گهواره و بچه رو  میده به خاله الهامت .خاله الهامت هم میاد به سمت اتاق که وسط راهرو مامان مهناز و بابا سجاد و مامان بابایی برای اینکه زوتربغلت کنن دورت رو میگیرن . داشتن برا خودشون مثلاً قربون صدقه شما می رفتن که یهو میشنون که  :

خانم پرستار میگه : کجا میبرینش بچه رو !

مگه شما برا این اتاق نبودین ؟ این بچه مال اتاق بغلیه ؟

اوناهم مثل ماست وا میرن !

و از همه مهمتر حس خاله گی خاله الهامت زیر سوال رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی قربونت برم توی اون لحظه که داشتی به چشای خاله الهامت نگاه می کردی و این نامردا اون یکی خرس تپل رو بغل کردن چقدر حس بدی داشتی؟

اما بعد تو رو اورن توی اتاقم و بقیه ماجراها .

ساعت 5 بود که بابا سجادت و خاله الهامت رفتن .

سر راه رفته بودن یه گل خوشگل برای منو تو خریده بودن !

اینم عکس گلمون :

 

 

ساعت 8 شب بود که خاله الهام و بابا سجاد دوباره اومدن بهمون سر زدن .و کلی خوراکی برامون اوردن.

بعد هم رفتن خونه تا صبح فردا.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد