12
تولد فاطمه - 7 آبان 1391 - رشت
یه حسی تو وجودم بود که کاملا مطمئنم ميكرد دارم مادر میشم.٧ اسفند سال ٩٠ به خاطر اثاث کشی خونه مامانی زهرا بودیم.ساعت ٥ صبح وقتی کاملا مطمئن شدم زودی بابا رو از خواب صدا کردم و ورود شما رو اطلاع دادم،بابایی یه لبخند زد و دوباره خوابید...
اون روز تا غروب دلم طاقت نیاورد و قضیه رو به مامانی هم گفتم که کلی ذوق کرد ،بعدتا ١٥ اسفند صبر کردیم و روز تولدم با گرفتن آز خون خبر ورودت رو به همه اعضای خونواده اعلام کردیم.
٢ ماه اول به خاطر ویار شدید و جابه جایی یکم اذیت شدم ولی بعد اون دوران طلایی با تو بودن برام شروع شد.
اول لباسام رو بهم تنگ كردي ،بعد با هم رفتیم مشهد که اونجا بهت قول دادم که اگه اقا طلبید سال بعدش یعنی امسال با هم دوباره بریم........ عروسی دایی و زندایی از بهترین لحظاتی بود که با هم داشتیم. دریا رفتیم ،کلی با مامانی زهرا برای خرید سیسمونی بیرون رفتیم.
یادم نمیاد لحظه ای، که از بودن با تو خسته شده باشم.به خاطر پیاده روی هایی که داشتم این فقط شما بودی که تپل میشدی نه من.
شنیدن صدای قلبت،دیدن روی ماهت ،ازمایشاتی که حاکی از سلامت تو بودن همشون بهترین لحظات زندگیم بود که هیچ وقت نمیتونن تکرار بشن.همه ي اون تكون خوردن ها،وقتي دستت از روشكمم رد ميشد يا با پاهات بازي ميكردي ، حتي ياداوري اون لحظه ها باعث ميشه تو دلم قند اب بشه.
تاریخ زایمان با نظر دکتر ٩ ابان ٩١ تعيين شد،من كلا هيجان رو دوست دارم ولي هر چقدر فكر كردم ديدم هيجان زايمان طبيعي براي من قابل قبول نيست و با توجه به اينكه شما درشت بودي و حتي تا لحظه اخر نچرخيدي فكر كنم خواه ناخواه سزارين ميشدم...
فقط این وسط یه چیزی من رو اذیت میکرد و اون مریضی مادر(مامانی مامان زهرا) بود.
چند روز بود كه ديگه حال مادر خيلي وخيم شد و مجبور شديم به بيمارستان منتقلش كنيم.
6 ابان ميخواستيم با بابايي بريم پيش دكتر بيهوشي تا اجازه براي بيهوشي كامل رو بگيرم،وسط راه با تسليت يكي از دوستاي ماماني متوجه فوت مادر شدم .خيلي بهمون سخت گذشت...
اون روز به دليل خستگي زياد فقط تونستم ظهر يكمي با بقيه فاميل باشم.فرداي اون روز يه سري كار داشتم كه حتما بايد انجام ميدادم و ميخواستم شب برم كه با مامان اينا باشم،با اينكه دكتر توصيه كرده بود چون سزاريني هستي بايد بيشتر استراحت كني من زياد توجه نميكردم و همه جا رو مثل سابق پياده ميرفتم.
ظهر با خستگي زياد برگشتم خونه،با بابا ناهار خورديم و من چون حالم زياد خوب نبود و درد داشتم ترجيح دادم كمي بخوابم.قبلا شنيده بودم كه درد زايمان كم كم شروع ميشه و بعد درد به دقيقه ميرسه... ولي تو اون شرايط ترجيح مي دادم كه باور نكنم اينا درد زايمانه
ولي با اين حال از ظهر كه ناهار خورده بودم ديگه چيزي نخوردم گفتم شايد برم بيمارستان.حالا هي دردام بيشتر ميشد ولي چون سابقه اين دردها رو داشتم و يه بارم كارم به بيمارستان كشيده بود زياد توجه نكردم تا اينكه خوابيدم و بلند شدم ديدم يكم خونريزي كردم.... بازم به روي خودم نياوردم چون دلم نميخواست شما وسط مراسم مادر دنيا بياي
ساعت 8 شده بود و ديگه از گشنگي و درد حال نداشتم كه به اصرار بابا دو لقمه غذا خوردم وبعد دوباره رفتم لالا..... حالا مگه اين درد ها كم ميشدن!
دوباره ديدم به خونريزي افتادم و اين بار واقعا ترسيدم پس سريع لباس پوشيدم كه با بابا بريم بيمارستان.تو راه به ماماني زنگ زدم و بعد به دكترم.
جالب اينجاست كه اصلا استرس نداشتم و تمام غم هام رو فراموش كرده بودم .وقتي رسيديم جلوي در بيمارستان ديدم مامان اينها زودتر رسيدن و خيلي استرس دارن.دايي و زندايي با دخترخاله جونم هم اومده بودن.حالا محبوبه جون هي ميگه بزار بريم ويلچر بياريم من ميگم اخه چرا من كه حالم خوبه...
موقع رد شدن از اورژانس ديدم همه دارن ميخندن كه بعدا فهميدم وقتي مامان اينا زود تر رسيدن زندايي و محبوبه جون رفتن و تقاضاي ويلچر كردن كه اونا گفتن بيمار خودش كو اينا گفتن زايومون (توجه كنين گفتن زايومون،اينا استرسشون بيشتر بود تا من)تو راهه و اونا خنديدن كه يعني شما زود تر رسيدين؟؟؟؟؟؟
بعد از معاينه پرستار و نظر دكتر قرار براين شد كه شما همون شب تو بغل مامان باشي،وقتي از پرستار راجع به درد هام پرسيدم گفت دردهام همون درد زايمانه،خداي من...
خلاصه يه لباس سبز تنم كردن،يه كلاه هم دادن گفتن سرت كن.وقتي خودم رو تو اينه نگاه كردم كلي از ديدن قيافه خودم با اون لبخندي كه رو صورتم بود خوشم اومد.نميدونم چرا اونقدر سفيد شده بودم،نكنه از ترس بوده؟! نه ترسي بود و نه استرسي ... وقتي رو ويلچر داشتم ميرفتم سمت اتاق عمل ماماني و بابا همراهم بودن،ماماني با يه بوسه بدرقم كرد.
واي ساعت 11:15 شب و من تك و تنها براي عمل،اصلا فكر نميكردم اتاق عمل اون شكلي باشه،دم اتاق عمل وقتي دكتر بيهوشي من رو ديد كلي جا خورد،آخه مثلا من بيمار اورژانسي بودم ولي خنده هاي من حكايت ديگه اي داشت.كادر عمل همه شوخ بودن و سر حال...
دكتر بيهوشي پرسيد كه غذا خوردم يا نه ومن گفتم فقط 2 لقمه،كه ديدم همه ميخندن و اين باعث شد كه از كمر بيهوش بشم.البته نظر دكترم اين بود كه اينطوري براي تو هم بهتره.
بار اول سوزن فرو شد ولي اثر بخش نبود و دوباره انجام شد.كم كم به بي حسي رسيدم.بعد از حدود يه ربع صداي گريه شنيدم ولي اصلا برام قابل قبول نبود كه اين صداي جان جان من باشه و فكر كردم شايد صداي زنگ موبايل مياد
ديگه نميتونستم خودم رو نگه دارم ولي عشق ديدن تو چشمام رو باز نگه داشته بود كه يهو يه كله پچمالو ديدم با يه صورت گردالو...
بعد از 5 دقيقه تو رو اوردن و صورت ماهت رو چسبوندن به صورتم،واي اين فاطمه من بود.نميتونم توصيف كنم چه حالي داشتم.
فرداي اون روز شما مشهور شدي به دختر كلاه گيس به سر
بماند كه بعد از دنيا اومدن شما كه همراه با مراسم مادر بود چه بر ما گذشت ولي شكر خدا گذشت