11
تولد باران - 5 شهریور - 1391 - اصفهان
خاطره زایمان 1
همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . .
تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضافه کرده بودم . . . خیلی فوری آزمایش دفع پروتئین برام نوشت تا قبل رفتنم پیش دکتر جوابش آماده باشه . . . بعد از آزمایش رفتم پیش دکتر و سفارشه کار خودش را کرده بود . . . دکتر گفت من به شما قول دادم که سزارین بشی . . . شکمم را معاینه کرد باز هم خیلی راضی نبود ولی تا فشارم را دید ماما را صدا زد که دوباره فشارم را بگیره و دید دوباره فشارم بالاست جواب ازمایش هم متاسفانه مثبت بود و من دفع پروتئین داشتم . . . یهو دیدم دکتر داره می گه امروز برو بخواب تا فردا زایمان بشی . . . منو بگو شوکه شدم . . . بهش گفتم من عجله داشتم ولی نه اینقدر تازه ٣٧ هفته را تموم کردم . . . ولی دکتر گفت این ریسکه بالاییه که بخوایم به خاطر یه هفته با فشار بالا تو را نگه داریم . . .
هنگ کرده بودم نمی دونستم از کجا شروع کنم . . . دستورات پزشک و نسخه داروهای بعد از عمل را از دکتر گرفتم و خداحافظی کردم . . . زنگ زدم به مامانم و گفتم . . . مامانمم هم یه جورایی شوکه شده بود . . . زنگ زدم به علی . . . به علی انگار دنیا را داده بودند . . . ولی بعدش فهمیدم هم از خوشحالی هم از دلهره فقط یه ربع تو ماشین تنها گریه می کرده . . . بعد از گرفتن داروهام با علی رفتیم بیمه ولی معرفینامه نداد . . . خلاصه رفتیم خونه و تو راه هم غذا سفارش دادیم . . .
به بابام هم زنگ زدم که به بیمارستان سفارشم را بکنن . . . خونه که رسیدیم ناهار خوردم ولی نمی فهمیدم چی دارم می خورم . . . با علی اومدیم بالا . . . علی از دلهره نمی تونست حرف بزنه انگار باید من بهش دلداری می دادم . . . خلاصه حمام رفتم و دوش گرفتم یه سری کارهای عقب مونده را انجام دادم و یه سری را هم یادداشت کردم برای علی که بعدا انجام بده . . . با ساک و کیف بسته رفتیم پایین که با مامان و بابام و داداشم راهی بیمارستان بشیم . . .
ادامه دارد . . .
تو راه با هم صحبت نمی کردیم فقط احمد یه اهنگ گذاشته بود و می گفت خوب گوش بده که بعد هر چه بهش گوش کنی یاد امروز بیفتی ولی من تو دلم غوغایی بود که نگو . . .
رسیدیم بیمارستان سعدی ساعت حدود ٦ و ٧ بعد از ظهر بود تمام مدارک را بابام داد به پذیرش . . . کیف مادر را هم از بیمارستان گرفتیم و رفتم به طرف زایشگاه . . . فکر می کردم حالا بعد از اینجا قراره بیام بیرون و جایی دیگه مثلاً تو بخش برم . . . تا رفتم مدارکمو گرفتن و تعجب کرده بودن که چرا حالا اومدم بستری بشم . . . وقتی فهمیدند به خاطر فشار بالام اورژانسی شدم لباس آوردند و قرار شده لباسام را بدم به مامانم تا ببرن . . . اما من خودما سریع گذاشتم بیرون تا از بابام و شوشو و داداشم خداحافظی کنم . . . موقع خداحافظی با علی دوتامون گریمون گرفت و دیگه نتونستیم تو چشم هم نگاه کنیم . . . سریع دل کندم و خودمو رسوندم به زایشگاه . . . لباسام را عوض کردم . . . یه حالت غربتی بهم دست داده بود چون می خواستم از آخرین نفر هم که مامانم بود جدا بشم . . . خیلی زود ازش چشم گرفتم که اشکمو نبینه ولی فهمیدم داره گریه می کنه . . . وقتی وارد زایشگاه شدم انگار به طرف غسالخانه می بردندم . . . همه جا کاشی سبز بود و تو راهروش ریکاوری بود . . . خانومایی که تو حالت نیمه بیهوشی بودن با اون وضع اسف ناک اونجا ناله می کردند . . . سعی می کردم نبینم . . . وارد یه اتاق شدم که شش تا تخت داشت و دو نفر دیگه از مریضای خانوم دکتر خودم که تو هفته ٣٥ بودن و نی نی هاشون کم تکون می خوردن هم اونجا تحت مراقبت بودن . . . بعد از کمی وقت یه پرستار اومد و برانول را بهم وصل کرد خیلی درد داشت بعدش فهمیدم که به خاطر فشار بالام کلی هم از همون ناحیه خون روی زمین ریخته بود . . . تا شب یه غذای سبک بهمون دادن ولی من گویا اینجا نبودم . . . از شب تا صبح فقط با خدا حرف می زدم و گریه می کردم نمی دونم چرا یاد شب اول قبر افتاده بودم . . . تا بالاخره صبح شد . . . هیچ وقت اینقدر منتظر یه عمل بزرگ نبودم . . . یه خانومی اومد خودشو احمدی معرفی کرد و گفت از رویان اومده و سراغ وسایلمو گرفت . . . گفتم قراره برام بیارن . . . هول کرده بودم که اگه دکتر برسه و وسایلمو نیاورده باشن چه کار کنم . . . مونده بودم چرا علی که اینقدر بیشتر از من هول بود اینقدر تأخیر کرده . . . خلاصه بموقع وسایل رسید . . . یه آمپول تو بازوم تزریق کردن و منو بردن به طرف اتاق عمل . . .
همیشه فکر می کردم اتاق عمل خیلی بزرگ باشه ولی اونجوری نبود خوابیدم . . . یه خانوم مهربونی اومد و ازم هی سؤال می کرد و گفت من کمک خانوم دکترم . . . بهش گفتم یقین تو هستی که بعد شکممو فشار می دی . . . خندید گفت هم من هم خانوم دکتر فشار می دیم . . . با التماس ازش خواستم تو بیهوشی اینکارو بکنه . . . خلاصه یه خانوم دیگه اومد . . . اونم هی ازم سؤال می کرد فهمیدم که تکنسین بیهوشیه . . . خلاصه لباسمو بالا زدن و کلی شکممو با بتادین شستن و بعد یه پارچه روش انداختن . . . تا بالاخره صدای خانوم دکترمو شنیدم که گفت خوبی تو ؟ گفتم بله و یهو نفهمیدم چی شد . . . انگار می خواست مقاومت کنم در قبال داروی بیهوشی ولی نشد . . .
از لحظه های بعد عمل خیلی چیزی یادم نمیاد جز ناله های بعد از عمل و درخواست مسکن . . . اینکه همون خانومه افتاد رو شکمم و فشار داد و کلی خونریزی کردم . . . اما اینقدر درد عمل زیاد بود که از اون فشار چیزی نفهیدم . . . بدترین اتفاق این بود که من به خاطر فشار بالا مجبور شدم ٢٤ ساعت تو همون زایشگاه تحت مراقبت با داروی سولفات باشم و از دیدن همراهام محروم شده بودم . . . اما از اونجا که بابام کلی پارتی جور کرده بود . . . دو بار تا در زایشگاه منو بردن یه بار مادر شوهرم را دیدم که بابام و بقیه رفته بودن بالا به بخش نوزداران . . . یه بار دیگه هم اومدم مامانمو و بابامو علی بودن . . . تو موبایل یادم یه چیزایی نشونم دادن ولی من جز درد چیزی یادم نمیاد . . . یه بارش علی بهم گفت می خوام ببینش گفتم نه فقط درد دارم . . .
خلاصه تا ١٢ شب حالتای بیهوشی دست از سرم بر نمی داشت . . . هر دفعه به هوش می اومدم در خواست مسکن می کردم و پرستارا هم که همون حرف دکتر را می زدن که ١٢ ساعت یک شیاف حق داری استفاده کنی . . .
چند باری از پرستارا درخواست کردم که نی نی منو بیارین تا ببینمش ولی اونا محل نمی ذاشتن تا بالاخره ساعت ٤ دختر دلبندم بارانو آوردن . . . یه دختر فوق العاده کوچولو و ناز . . . تعجب کرده بودم که شکم به این بزرگی این دختر کوچولو توش بوده . . . احساس اون موقع وصف نشدنی بود با اینکه ٦ مریض و کلی پرستار دور و برم بود فقط گریه می کردم . . . می گفتم وای این دختر منه ؟؟؟ . . . پرستار گذاشتش زیر سینم و سینمو محکم فشار داد و دخترم هم با اشتیاق سینمو گرفت . . . حیف که داروی بیهوشی نذاشت احساس اون موقع را درست درک کنم . . .
هر طوری شد اون شب را به صبح رسوندم . . . راستی یادم رفت بگم دو بار تا صبح از تخت اوردندم پایین تا راه برم . . . خیلی لحظات سختی بود ولی نهایت تلاشمو می کردم که این کار را حتما انجام بدم چون می دونستم به زودتر خوب شدنم کمک می کنه . . . صبح با ویلچیر مادر شوهرم اومدم سراغم . . . طبق معمول علی و مامانم اینا دیر رسیدن . . . اومدم تو بخش . . . تو اتاق خصوصی که الکی رزرو شده بود و مادر شوهرم توش خوابیده بود!!!
بعد از ٥ دقیقه مامانم و علی هم اومدند . . . انگار ١٠٠ سال بود که از مامانم دور شده بودم . . . علی هم به یه دسته گل خیلی زیبا اومد سراغم . . . بعد از اون هم بارانمو آوردن . . . هرچی نگاش می کردم به خاطر کوچولو بودنش گریم می گرفت . . . بعد هم بابام اومد . . . تو گوش باران اذان و اقامه گفتن و یاسین و الرحمن را خوندن . . . هر چی می خواستم باران را محکم در آغوش بگیرم هم به خاطر درد نمی تونستم هم هر لحظه باید از اتاق می رفتم بیرون برای کلاس . . . همون بعد از ظهر قرار شد مرخص بشم ولی قبلش خانواده شوهرم و عمه ام و زنعموم اومدن دیدنم . . . لحظه شماری می کردم تا از بیمارستان بریم بیرون . . . بالاخره ساعت ٤ شد و برگه ترخیص را گرفتیم و راهی خونه شدیم . . . تا رسیدیم بابایی زحمت کشیده بود یه گوسفند جلومون قربونی کرد و ما وارد خونه شدیم . . .
می دونم هم خیلی طولانی شد هم جمله بندی هام خیلی قاطی شد ولی خوب از یه مامان ضعیف همینو بپذیر دخمل گلم . . .