16
تولد ایلیا - 4 شهریور 1390 - تهران
این خاطره کمی دردناکه! مامان ایلیا خاطره ی خوبی از روزهای بارداری و زایمانش نداره! در صورت تمایل مطالعه کنید.
میخوام یکمی برگردم به خاطرات بارداری وقتی حس کردم حامله ام رفتم یه بی بی چک خریدم و با عجله امدم خونه و ازمایش کردم اره درسته حامله ام نشستم جلوی در دسنشویی و گریه کردم
وقتی به بابا گفتم شوکه شده بود و نمیدونست چی باید بگه
بعد از بابا اولین نفری که بهش گفتم مامانم بود خیلی خوشحال شد حرفی نزد اما چشمای عسلیش یه برق خوشگلی پیدا کرد
کم کم وقتی از سر کار بر میگشتم همین که میرسیدم خونه حالم بد میشد و گلاب به روتبالا میاوردم تمام دل و روده هام درد میگرفت
با خودم تصمیم گرفتم که تا عید برم سر کار و دیگه نرم و همین کارم کردم
عید به خاطر تو یعنی به خاطر اینکه میترسیدم اتفاق بدی برات بیوفته مسافرت نرفتیم و اصلا بهمون مزه
نداد اما برای من سلامتی تو از همه چی مهم تر بود
کم کم حالت تهوع هام جاشو داد به کمر درد تا جایی که بعضی وقتا اشکم در میومد هر روز به هوای دیدن مامان و قدم زدن پیاده میرفتم خونه مامان
عجیب دلم هوس هلو کرده بود اما هنوز در نیومده بود وقتی به مامان گفتم گفت خوب چرا کمپود شو نخریدی و من که اصلا به فکرم نرسیده بود کلی خوشحال شدم نمیدونی با چه اشتهایی خوردم
هوس طالبی هم کرده بودم در کل من هوس همین دو تا خوردنی رو کردم که نبود و چقدر صبر کردم تا بلاخره دلی از عزا در اوردم
وقتی بابا طالبی خرید نشستم تند تند قارچ میکردم و میخوردم بابا هم با خنده منو نگاه میکرد که مامان از آشپز خونه امد بیرون گفت پس چرا به علی اقا نمیدی و منم بهش گفتم خودش بخوره من وقت ندارم انقدر خوردم تا دلم درد گرفت و بی خیال شدم
تصمیم گرفته بودیم خونه بخریم و بابا درگیر این قضیه بود که بلاخره یه خونه پیدا کردیم و همه حرفاشونو با هم زدن و مونده بود نوشتن قول نامه و رفتن مستاجر ی که اونجا نشسته بود
منم جو گیر شده بودم و کلی کار واسه خودم تراشیدم دوخت و دوز وهزارتا کار دیگه مثل خرید درست کردن لوازم تزءینی خوب ذوق داشتم دیگه دلم میخواست وقتی میریم خونه خودمون تا یه حدودی تغیرات احساس شه اخه لوازمم که نو بود و نمیخواستم عوضشون کنم واسه همین گیر داده بودم به این کارا و حسابی خودمو خسته کردم
اما یه مشکل کوچولو پیش امد تاریخ تخلیه ما با تاریخ تخلیه مستاجر جور در نیومد و صاحب خونه ماهم نتونست بهمون مهلت بیشتری بده حالا ما مونده بودیم چه کنیم که بعد با هم به این نتیجه رسیدیم که تو این مدت کم که نمیشه جایی رو اجاره کنیم (١٥ روز )پس وسایلمون و ببریم خونه بابا هامون و یه جوری جابدیم وهمین کارم کردیم علی میگفت خوبه میریم یه مدتی تو هم میمونی پیش مامان بهت میرسه توهم خستگی این چند وقتت در میاد منم تصمیم داشتم وقتی همه چی جابه جا شد بشینم و کارهای چوبیمو تموم کنم
تو همین گیر و وا گیرا که وسایلهارو تو خونه ها داشتیم جا میکردیم و حسابی در گیر بودیم مامان هی میگفت معده ام درد میکنه چند بار هم به دکتر گفته بود و بهش دارو میداد اما میگفت فایده نداره خوب نمیشم علی براش از عطاری دارو برای معده خرید اما بازم خوب نشد
جا به جا شدن ما مساوی شد با خراب شدن حال مامان با دکتر خودش تماس گرفتم و نوبت گرفتم و با بابا بردیمش پیش دکتر مامان که نگران حال من بود گفت تو نیا امامن دلم نیومد نرم و باهاش رفتم
همین که دکتر معاینه اش کرد گفت این معدهاش نیست قلبشه و خیلی ها این اشتباه و میکنن گفت خیلی اوضاش خرابه باید بستری بشه خدای من حالا باید چکار میکردم با این حالم که
نمیتونم پیشش بمونم باید چه کار کنم
و مامان بستری شد من امدم خونه تو خونه ای که مامان نبود دلم داشت از غصه میترکید چی فکر میکردیم و چی شد
هر روز به دیدنش میرفتم و براش چیزایی میخریدم که دوست داشت یه روزم که رفته بودم ملاقات موقعه خداحافظی بهم گفت انقدر دلم میخواد برم حموم گفتم پس چرا نرفتی گفت میترسم حالم بد شه
گفتم بیا ببرمت با این که دلش میخواست گفت نه برات سخته و من اسرار کردم و بردمش انقدر پاهام باد کرده بود که هیچ کفشی به پام نمیشد به خاطر همین دمپایی ابری پوشیده بودم با ترس و لرز که سر نخورم و نکنه حال مامان خراب شه کمکش کردم که حمام کنه وقتی امد بیرون داشتم تو پوشوندن لباس بهش کمک میکردم که پشتم و با دستای مهربونش مالید و گفت خدا به خودت و بچه ات سلامتی بده انقدر این دعا به دلم نشست که نگو امدیم تو اتاق موهاشو شونهکردم دستاشو کرم زدم و خداحافظی کردیم و امدیم حسابی خسته شده بودم
جمعه ٢٧/٣ سالگرد ازدواجمون بود و من و علی برای هم کادو خریده بودیم با خودم میگفتم مامان ببینه چقدر خوشحال میشه وقتی رفتیم ملاقات یادم باشه بهش نشون بدم
رو تخت مامان دراز کشیده بودم که متوجه شدم موبایل بابا زنگ خورد و داره میگه الان میام
از جام پاشدم گفتم کی بود گفت از بیمارستان بود میگه مامان باید بره عمل و من با استرس فراوان و دلهره گفتم جمعه که عمل نمیکنن
هزار تا فکر بعد امد تو سرم و تا بیمارستان خراب شده مدرس گریه کردم من منی که وجود پسرم انقدر برام مهم بود که سعی میکردم هیجان زده هم نشم تا اونجا گریه کردم اما وقتی رسیدیم دیدم مامان حالش خوبه نمیدونم از خوشحالی بود که حالش خوبه و یا از ترس عمل بود که فقط گریه کردم انقدر گریه کردم که بابا منو دعوا میکرد میگفت عوض اینکه بهش قوت قلب بدی میترسونیش من با این حرف بابا امدم بیرون و دوبار گریه گریه و گریه اخه میترسیدم با خودم میگفتم دکتر میگفت هر لحظه امکان داره قلبش ایست کنه انوقت این دکترا میخوان ببرنش اتاق عمل اب پاکی رو هم ریختن رو دستمون که هر چی خدا بخواد همون میشه ریسک عملش بالاست
مامان که میدید یه چشمم خونه یه چشمم اشک بهم میگفت ادمیه دیگه اگه مردم خودتو نکشی خودتو نزنی مواظب خودت باشی ها و هی به بابا سفارش حال منو میکرد
لباساشو اوردن بپوشه من کمکش کردم موهاشو شونه کردم و کلاه عمل و گذاشتم سرش دلم میخواست موهای مثل ابریشمشو ببوسم اما از ترس اینکه استرس بهش وارد شه که زهرا فکر میکنه دیگه منو نمیبینه نبوسیدم با اسانسور بردنش طبقه بالا ما هم باهاش رفتیم چقدر دلم میخواست ببوسمش اما نمیتونستم حتی حرف بزنم استرس وحشتناکی همه وجودمو گرفته بود مامان رفت تو عمل و ما ٤ ساعت منتظر بودیم علی هم امده بود بیمارستان من بس که رو صندلی نشسته بودم پاهام باد کرده بود علی منو برد تو حیاط یکم هوام عوض شه و کمی تو ماشین دراز بکشم اخه از ظهر که تو بیمارستان بودیم تا اخر شب
انقدر نظر و نیاز کردم انقدر خدا رو صدا زدم و انقدر غصه خوردم میگفتم خدایا امروز بهترین روز زندگی من بود سالگرد ازدواجمون خدایا نکنه این روز بشه بدترین روز زندگیم بابا زنگ زد گفت اوردنش بیرون من با چنان هیجانی با پاهای باد کرده و وزن سنگینم دویدم که بتونم ببینمش اما همین که من رسیدم بالا بردنش تو اتاق مراقبت های ویژه و نا مردا نزاشتن من ببینمش
بازم خدا رو شکر کردم که حداقل دوم اورد رفتم خونه واسه مامان یه سری لوازم جمع کردم و دادم به علی که ببره بیمارستان ساعت شده بود ٣ مثل جنازه ها افتادم رو تخت مامان و خوابیدم
فردا وقتی بیدار شدم ساعت ٢ بود همین که ساعت و دیدم غم عالم ریخت رو دلم اخه این ساعت باید بیمارستان بودم تا حاضر شم و برم ساعت میشه ٤ و دیگه راه نمیدن مراقبت های ویژه خست گیریشون زیاده حالم دگرگون شد هی گریه میکردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت هیچ چی نمیتونستم بخورم زنگ زدم به نرگس و بهش گفتم حال دلمو نرگس دلداریم داد یه نیم ساعتی اروم بودم اما دوباره شروع شد بیچاره علی امد خونه منم که دلم میخواست فقط نق بزنم هی بهونه مامان و میکردم میگفتم امروز نرفتم پیش مامان علی میگفت میخوای ببرمت من با این که خیلی دلم میخواست اما چون میدونستم راه نمیدن میگفتم نه خیلی شب بدی رو گذروندم فردا بازم گوشی بابا زنگ خورد بابا رفت بیرون صحبت کرد من با ترس گفتم چی میگفت گفت هیچ چی میگن دارو میخواد و رفت
من طاقت نیاوردم و همین که بابا رفت بیرون زنگ زدم بیمارستان و با پرستار صحبت کردم ازشون حال مامان و پرسیدم گفت شما همون دخترش هستی که حامله است گفتم بله مامانم فقط یه دختر داره
گفت حالش خوبه بابات امد گفتم بله ازش پرسیدم اگه بیام بیمارستان میزاری مامانم ببینم گفت نه الکی تا اینجا نیا امروز روز ملاقات نیست و من با بغض بهش گفتم طور و خدا مواظبش باشید اگه چیزی میخواد بگید من براش بیارم تو نمیام همون دم در میدم میرم بازم گفت نیا و من بیشتر دلم گرفت گفتم پس تو رو به خدا مواظبش باشید مامانم کاری داشته باشه روش نمیشه بگه ..
٢ ساعتی گذشت از بابا خبری نشد من بهش زنگ زدم گفتم چی شد رفتی دارو گرفتی مامان و دیدی گفت اره و من خیالم راحت شد
تازه اروم گرفته بودم که موبایلم زنگ خورد دختر دایی م بود احوال مامان و پرسید من گفتم خوبه الان داشتم با پرستار صحبت میکردم گفت پس محمد چی میگه ...مگیه عمه مرده
من با عصبانیت گفتم محمد غلط کرده من الان داشتم با پرستار و یهو با خودم گفتم نکنه همش دروغه و قطع کردم دوباره زنگ زدم به بابا بابا این دختر دایی چی میگه بابا گفت چرت و پرت میگه ولش کن بابا .... قطع کردم دوباره زنگ زدم بیمارستان الو حال مامانم چطوره اما بهم گفتن خوبه و من با بغض بهش گفتم طور و خدا مواظبش باشید اگه چیزی میخواد بگید من براش بیارم تو نمیام همون دم در میدم میرم بازم گفت نیا و من بیشتر دلم گرفت گفتم پس تو رو به خدا مواظبش باشید مامانم کاری داشته باشه روش نمیشه بگه ..
دیگه نمیتونم لحظه به لحظه استرسم و بگم که تا شب چی کشیدم هی امدن بهم گفتن مامان حالش بده مامان حالش بدترشده مامان و به دستگاه وصل کردن دکترا میگن فقط دعا کنید هی بهم گفتن تو باید امادگی هر خبری رو داشته باشی باید قوی باشی به بچت فکر کن تو ماه بدی هستی ٧ ماه خطر ناکه و من فقط دعا میکردم گریه میکردم نگو از همون صبح که به بابا زنگ زده بودن مامانم تو سن ٤٦ سالگی مرده بود و من بدبخت و تو این وضعیت تنها گذاشته بود
بلاخره ساعت 9 شب علی به من گفت که چه خاکی به سرم شده امد خودشو انداخت تو بغلم گفت هر دومون بی مادر شدیم و من اولین حرفی که بی اختیار به زبون اوردم این بود که یعنی بچه من مادربزرگ نداشته باشه و همون شب رفتم درمانگاه و سرم وصل کردم
طبق وصیعت خودش بردیمش شمال به خاک سپردیمش دیگه خودت تصور کن چه به روز من امد چند بار بی هوش شدم و کارم به بیمارستان کشید مراسم ٧ مامانم نتونستم شرکت کنم حالم بد شد و امبولونس خبر کردن منو بردن بیمارستان
نمیدونی روز خاک سپاری مامان چی کشیدم مامانم اولین نفرین بود که خاک سپاریشو میدیدم هزار بار مردم و زنده شدم انقدر جیغ کشیدم که هر لحظه میترسیدم کیسه ابم پاره شه خیلی روز وحشتناکی بود وای از اون لحظه که سنگ لحب و گذاشتن و کار تمام شد چنان فریادی زدم که خودم حس کردم اسمون لرزید نمیدونی چی کشیدم از دست یه عده ادم بی شعور که درکم نکردن و بیشتر به من استرس وارد کردن یکی میگفت بوی کافور بهت خورده بچت میوفته یکی دیگه میگفت با خودت نگفتی مرده ببینی چشم بچت شور میشه یکی میگفت چرا رو زمین نشستی پاشو یکی دیگه میگفت ولش کنید نشسته دیگه یکی میگفت بچت دیونه میشه انقدر جیغ نزن یکی میگفت حواست باشه ببین بچه تکون میخوره نکنه مرده الکی نگهش نداری وای چی بگم خدا میدونه چی کشیدم روزگارم سیاه سیاه بود خودمم امید نداشتم بچم سالم دنیا بیاد
بعد ٧ امدیم تهران و باید یه راست میرفتیم خونه مامان همه چی ریخت به هم شمال که بودیم به صورت تلفنی معامله خونه بهم خورد و من با حال پریشونم باید میرفتم تو خونه ای که دیگه مامانم اون جا نبود و خاطراتش عطر تنش نگاهاش تو بند بند خونه نقش بسته بود بابا و علی از ترس من نمیتونستن منو تو خونه تنها بزارن تا اینکه بالاخره خودم تصمیم گرفتم که تنها باشم دلم میخواست گوشه گوشه خونه رو بگردم و خاطرات مامان به یاد بیارم
یادمه تا در بسته شد و تنهایی خودم و باور کردم کمد لباسهای مامان و باز کردم خودمو انداختم تو کمد و انقدر گریه کردم که صورتم پف کرد
روزهاتلخ بی هدف میگذشت و من با لقدهای تو دم اذان بیدار میشدم انگار میخواستی منو مجبور کنی به نماز خوندن و عادتم شده بود بیدارشم نماز بخونم دعا کنم و واسه مامان قران و دعا خیر کنم و بعد میشستم پای کامپیوتر و بازی میکردم تا ساعت ١٠ دوباره میرفتم میخوابیدم در طی روز بارها و بارها اشک میریختم و بی قراری میکردم و از این که کل روز تنهام خیلی ناراحت بودم بابا سعی میکرد زود بیاد خونه تا من تنها نباشم اما خوب همیشه نمیتونست هر پنج شنبه کارم شده بود خیرات کردن و نظر کرده بودم ٤٠ تا پنج شنبه پشت سر هم خیرات کنم و کردم یه هفته حلوا یه هفته خرما شربت آش و هر چی که از دستم بر می امد تا اینکه ٤٠ مامان شد و من با حال زارم با شکم گنده و سنگینم راهی شمال شدم برای گرفتن مراسم ٤٠ چه روزگار سختی رو گذروندم چقدر هوا گرم و شرجی بود واقعا نمیتونستم نفس بکشم خیلی از کارا هم افتاده بود رو دوش من خوب دیگه بعضی از فامیل ها درک ندارن چه میشه کرد جای اینکه مواظبم باشن اما........ چی بگم .........
از ترس اینکه نکنه یه وقت تو راه شمال یا اونجا که هستیم یهو نی نی کوچولوم بخواد دنیا بیاد وسایل مورد نیازم و برداشته بودم چقدر استرس داشتم خدایا اگه برای بچم اتفاقی بیوفته من حتما میمیرم انوقت علی چکارکنه اونم کسی رو نداره دلش به من و این بچه خوشه تمام این مدت علی دورم میچرخید و به پای من سوخت ٤٠ مامانم هم تموم شد و برگشتیم خونه ..........
هر کار کردیم بتونیم خونه بخریم و بعد این همه بدبختی و اوارگی وسایل ها اخرم دوباره نریم مستاجری نشد که نشد بلاخره بابا تصمیم گرفت خونه رهن کنه و یه خونه ٩٠ متری نو ساز دو خوابه رهن کرد و مشغول چیدن وسایل شد اخه تا ١١ شهریور که برام نوبت زده بودن چیزی نمونده بود اما اونجاهم کار به امروز و فردا کشید انگار کنترل اوضاع از دست ما خارج شده بود انقدر امروز و فردا شد که تو همون خونه بابا که بودیم .........
٢ شهریور شب که بابا امد بهش گفتم فردا بریم واسه ایلیا کمدشم بخریم( همه چی خریده بودیم فقط مونده بود کمد )٣ شهریور که روز تولود خودمم بود رفتیم کمد انتخاب کردیم بابا منو اورد خونه تا بره کمد و بفرسته دم خونه خودمون و با کارگر ببرن بالا تو اتاق خودت منم از اونجا که ٥ شنبه بود رفتم سر کوچه که خیرات و پخش کنم اخراش دیگه نای ایستادن نداشتم وقتی تموم شد راه افتادم به سمت خونه اما اصلا نمیتونستم درست راه برم و حالم خیلی بد شده بود امدم خونه افتادم رو تخت مامان احساس کردم بدنم داره داغ میشه تب کردم زنگ زدم به همسایه بالایی امد پایین گفت هیچ چی نخور برو بیمارستان خدایا علی که رفته کمد و ببره خونه حالا چکار کنم عقل حکم میکرد به علی زنگ بزنم که دیدم بابا امد خونه با بی حالی لباس پوشیدم به بابا گفتم بریم بیمارستان به علی زنگ زدم و گفت کارم تموم شده دارم میام خونه گفتم حول نکنی ها فقط زودتر بیا که حالم خوب نیست بریم بیمارستان
علی خودشو به سرعت رسوند خونه و ٣ تایی با هم رفتیم بیمارستان بعد از معاینه گفتن تب زایمانه بعضی ها این طوری میشن و لی امروز زایمان نمیکنه فردا
در هر صورت منو بستری کردن و بیچاره علی تا صبح تو حیاط بود
صبح که بیدار شدم هنوز خبری از درد نبود تا ساعت ١١ که کم کم دردم شروع شد و هی فاصله دردام کم تر میشد از اونجا که هیچ کس و نداشتم تر و خشکم کنه دوست داشتم طبیعی زایمان کنم همین که دردام بیشتر میشد مامان می امد جلوی چشام مامان تو این طوری درد کشیدی تا من دنیا بیام تو دلم غصه میخوردم که مامان نیست تا از تجربه هاش استفاده کنم تا کمک حالم باشه تا بهم قوت قلب بده
بازم درد چه درد وحشتناکی و بازم من یاد مامان یاد درداش یاد غصه هاش یاد تن رنجورش یاد مظلومیتش دریغ از این که همین فکرا نمیزاره رو زایمان تمرکز داشته باشم من تو بیمارستان لو لاگر بستری شدم و اونجا زایمان کردم و اصلا از دکتر و پرستا راش راضی نیستم
خیلی راحت بالا سر من پرونده مو باز میکرد و نگاه میکرد میگفتن این مشکل کلیه هم داشته با تب هم بستری شده نباید سزارین شه اما اصلا همکاریش خوب نیست موقعه درد یا جیغ میزنه یا گریه میکنه اگه این طوری بگذره سزارین میشه و اگه سزارین بشه امکان اینکه عفونت شدید بگیره زیاده و باید جنتمایسین استفاده کنه (حالا هیچ کوم خبر ندارن من چه خاطره بدی از این چرک خشک کن قوی دارم همین قرص لعنتی بود که رو شنوایی مامانم تاثیر گذاشته بود )و من با شنیدن این حرفا خودمو باختم و اوضام خراب تر شد کثافتا فقط می امدن دست میکردن تو بدنم سایز تعین میکردن ساعت داشت می دوید و خبری از زایمان من نبود همه زاییدن و رفتن و من هنوز اونجا بودم
و درد وحشتناکی رو تجربه میکردم دردی که با هر بار امدنش فریاد میزدم مامان بیا منو با خودت ببر همون جا که رفتی من این دنیارو نمیخوام و دکترا و ماماها حتی بهم اجازه نمیدادن با علی به صورت تلفنی حرف بزنم انقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم
ساعت شد ٨ و هنوز خبری نبود یکی از خدمه ها که اونجارو تمیز میکرد امد پیشم بهم گفت معلومه تو از درد نمینالی دلت پره دلم میخواست به پاش بیوفتم بگم نرو باهام حرف بزن اما اینو گفت و رفت
یه توپ بزرگ بهم دادن گفتن رو این بپر بپر کن منم همین کارو کردم میگفتن بچه از جاش کنده میشه میاد پایین اما هرچی پریدم هرچی صبر کردم حتی سه بار امپول فشار بهم زدن اما خبری از نی نی نبود اگه صدای قلبشو نمیشنیدم فکر میکردم مرده که تکونی به خودش نمیده و بیرون نمیاد دکتر بی شعور من هر وقت می امد بالا سرم فقط غر میزد دفعه اخر که امد منو دید گفت تا ساعت ١٠ اگه زایمان کرد که هیچ نکرد بیاریدش عمل .......وقتم تموم شده بود استرس همه وجودمو گرفته بود با تمام وجود سعی میکردم اما نمیشد
و ساعت ١٠ امدن منو بردن به سمت اتاق عمل تو راه علی و بقیه رو دیدم اما اصلا حالی به من نبود که باهاشون حرف بزنم استرس داشتم که نکنه دوباره اون درد وحشتناک بیاد سراغم دوست داشتم زود تر بریم تو اتاق و همه چی تموم شه رفتیم تو اتاق عمل منو گذاشتن رو تخت و ازم خواستن خم شم و تو کمرم امپول و تزریق کردن وای خدایا اون همه درد وحشتناک تموم شد دراز کشیدم زیر لب دعا میخوندم از خدا خواستم بچه ام سالم باشه تو این دنیا نبودم که یهو صدای گریه بچه شنیدم با
خوشحالی گفتم این صدای بچه منه
دکتر عوضی و بی احساسم گفت نه پس مال منه
من با خوشحالی گفتم الهی مامان قربونت برم
و باز دکتر بی احساسم گفت خانوم چه خبره داره بخیه میزنم ها حواصمو پرت نکن ومن
فقط اینو بدون تا اخر عمر میگم خدا ذلیلت کنه که انقدر منو ازار دادی
منو اوردن تو ریکاوری دیگه چیزی یادم نیست انگار خوابم برد وقتی بیدار شدم نمیدونستم این خودمم که صدای اطرافیان و میشنوم یا روحمه از اتاق عمل منو اوردن بیرون هنوز هیچ کس به من خبر نداده بود بچم سالمه یا نه که علی رو دیدم امد منو بوسید و گفت دستت درد نکنه بچه سالمه توپول و سفیده انگار داشته گچ بازی میکرده که انقدر سفیده
هیچ چی نتونستم بگم اخه تو دلم غوغایی بود خدایا بچم بعد این همه بدبختی که من کشیدم سالمه باورم نمیشه خدایا بزرگیتو شکر منو بردن تو بخش وقتی ایلیارو اوردن انقدر حالم دگرگون بود که فقط میتونستم لبخند بزنم وقتی دهنشو باز کرد و دنبال سینم میگشت انگار همه دنیارو به من دادن اون شب من تا صبح نخوابیدم و نی نی نازم نگاه میکردم و نمیدونم چرا میترسیدم بچه رو بدوزدن ... !!!!
منو مرخص کردن شب اول دختر خاله ام و شب بعد عمه که از همدان امده بود پیشم موند من میخواستم پرستار بگیرم اما همه چی بهم خورده وقتی مرخص شدم (هنوز علی نتونسته بود کارای خونه رو تموم که البته اون تقصیری نداشت یه اتفاقاتی افتاده بود که دیگه حوصله گفتن اون هارو ندارم فقط بگم کلکسیون بدبختی شده بودیم )بچه ر و بغلم گرفتم و از پله های خراب شده بیمارستان لولاگر امدم پایین وامدیم خونه بابا هیچ خبری از دست و رقص و شادی نبود در سکوت کامل بچه رو تو بغلم گرفته بودم و تو دلم اشوب بود
چقدر جای خالی مامان حس میشد با اون نگاه قشنگش که هر وقت خوشحال میشد چشماش برق میزد
امدم تو اتاق ایلیا رو بردم جلوی عکس مامان و نشونش دادم هر چند که میدونستم روح مامان لحظه لحظه کنارم بود
بعد زایمان هم حال خوبی نداشتم همش گردنم خشک میشد و نمیتونستم تکون بخورم ایلیا هم خیلی گریه میکرد سینه ام نوک نداشت و نمیتونست شیر بخوره
منم از شلوغی خونه کلافه بودم اخه مثلا خاله جونم امده بود کمکم خودش و بچه هاش و شوهرش که میشه عموم همگی به اضافه دامادش همه خونه ما طلب شده بودن و حتی شب هم میخوابیدن و اصلا هیچ کس منو درک نکرد روزی صد بار به خودم لعنت میفرستادم که اخه چرا انقدر بختم بالاست اینم اخه شانسه اینم اخه فک و فامیله من دارم ایلیا هم همش گریه میکرد و منم با اون گریه درد من بی مادری بود و درد ایلیا رو نفهمیدم چی بود اما میگن بچه از ضربان قلب مادر میفهمه که استرس داره یا اعصابش خرابه و گریه میکنه علی هم حسابی درگیر کارای خونه بود تا بتونیم از خونه بابا که واسه ما شده بود تلسم فرار کنیم و بلاخره روز ٩ زایمانم رفتیم خونه خودمون عمه بی نوا که حسابی افتاده بود تو زحمت رفت خونشون اما خاله که شده بود یه دردسر ول کن نبود و با ما امد خونمون و هیچ کمکی هم نکرد
که هیچ با حرفا و نظرات اشتباه هش فقط اعصاب من و علی رو خرد میکرد
بلاخره متوجه شد که باید بره و رفت من و علی یه نفس حسابی کشیدیم
ایلیا تا ساعت ٣ یک سره گریه میکردو نمیخوابید منم که اعصابم ضعیف شده بود بعضی وقتا کم میاوردم و گریه میکردم انقدر تو اتاق راه میرفتم تا اروم شی وقتی فکر میکردم خوابت برده خیلی اروم میشستم رو مبل که دیگه کمرم داشت میشکست اما تا می4 شهریور 1390 - تهرانشستم گریه
بلاخره تونستم خودم همه کارامو پیش ببرم از ١٢ همین روز زایمان دیگه تنها خودم بوم و تو وهمه کاراتو خودم کردم حمام بردن گرفتن ناخن لباس و ...
چند بار تو حموم گریه ام گرفت از استرس زیاد با خودم میگفتم اگه بچه چیزیش بشه من باید چکار کنم تا حاضر بشم برم بیرون تازه این محلم که خوب بلد نیستم بچم تلف میشه
یه بارم کم مونده بود از دستم سر بخوری انقدر گریه کردم
تا بلاخره ٤٠ روزگیت از راه رسید دوست داشتم زودتر این روزا بگذره اخه میگفتن از ٤٠ در بیاد دیگه انقدر گریه نمیکنه
این روز اکثرا جشن میگیرن و نی نی رو میبرن حموم و برای مادر نی نی کاچی میپزن اما من تنها بودم خودم تو رو بردم حمام و خودم برای خودم کاچی پختم و گوله گوله اشک ریختم که ای کاش مامان بود و این روز و با هم جشن میگرفتیم
مامانی روحت شاد
حالا میفهمم که چقدر برای من زحمت کشیدی
خدا ازت راضی باشه که من از تو بی نهایت راضی ام تو به من درس محبت به فرزند اموختی
عزیز دلم این بود خاطره بارداری زایمان و ٤٠ روزگیت منو ببخش که انقدر این خاطرات تلخ و گزنده بود
اگه دست من بود دوست نداشتم حتی تو باردای کوچکترین استرسی به من وارد شه اما خوب چه میشه کرد هر کس یه سرنوشتی داره
فقط اینو بدون اگه تو نبودی من با مرگ مادر عزیز تر از جونم رفته بودم