مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه

19

1392/5/14 11:40
3,853 بازدید
اشتراک گذاری

تولد سید عرشیا - 5 دی 1391 - تهران

عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس

کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود.

تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان

رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس

خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته

بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم

و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا استرس داشتم .ساعت ٩

صبح با پدرت و همراهی مادر و خواهرم به بیمارستان رفتیم . ابتدا ما را به بخش بلوک زایمان هدایت

کردند .همان جا از بقیه جدا شدم.

بقیه در ادامه مطالب ......


» ادامه مطلب :

دقایق اولیه پس از تولد  

پرستار بخش لباس آبی رنگی که ازپشت بند داشت به من داد و

بلافاصله صدای قلبت را برایم پخش کرد. یکی دو پرستار هم سوالاتی در خصوص وزن قد و بیوگرافی

از من پرسیدند و دربرگه ای ثبت کردند.خانم پرستار دیگری تست آنتی بیوتیک از من گرفت .در کل

چند ساعتی باقی مانده تا عمل سرم به دستم وصل بود و حق خوردن و آشامیدن نداشتم. . ساعت ١٢

من را به تخت سیار دیگری منتقل کردند تابه اطاق عمل بروم. همان لحظه خانم دکتر صابونچی با

قیافه پر از آرامش و خنده رو وارد شد. دستم را گرفت برایم سوره حمد و آیت الکرسی خواند. خیلی ترسیده

بودم. قبل از رفتن به اتاق عمل از من فیلم برداری شد. من را از بلوک زایمان به اتاق عمل بردند.

متخصص بیهوشی از من در خصوص نحوه بیهوشی پرسید و من باقاطعیت بیهوشی را انتخاب کردم اما

خانم دکتر و تمام پرستاران و حتی متخصص بیهوشی از من می خواستند که بیحسی موضعی شود چون

بیهوشی عوارض داشت. بااصرارهای جمع حاضر بالاخره راضی شدم.با پارچه سبزی جلوی بدنم را

پوشاندند و پرستاری مهربان نقش آرام کردن من را داشت. من از کمر به پایین بی حس بودم. شکم من را

برش زدند و من واقعا نفهمیدم.باورم نمی شد در عرض ٥ دقیقه صدای گریه ات را شنیدم.حس عجیبی

بود اشک ازچشمانم جاری شده بود . همه حاضرین در اتاق عمل صلوات می فرستادند. . پسر نازم تو را

روی صورتم گذاشتند و من اولین نفری بودم که صورتی را بوسه می زدم که تاکنون هیچ کس بوسه

نزده بود. سپس به اتاق نوزادن برای سنجش قد و وزن بردند. من دیگر چیزی متوجه نشدم .

ساعت عمل ٥٥/١٣ بود ولی من ساعت ٣٠/١٦ به هوش آمدم . از فرط درد به خود می

پیچیدم.پاهایم حس نداشت . بعد از نیم ساعت من را به تخت دیگری منتقل کردند و به اتاق بستری

بردند. مادر و خواهرم و حتی پدرت با خوشحالی از تو حرف میزدند و من خیلی خرسند بودم که اولین

نفر بودم که تو رادرآغوش کشیدم. پدرم هم همان لحظه وارد شد و در گوش تو اذان و اقامه گفت . پدرم

فردا صبحش عازم کربلا شد . فقط ١٥دقیقه تو را دید .وقت ملاقات تمام شده بود و هنوز دایی محمد

جواد به دیدنمان نیامده بود. قرار بود که آخر شب بعد از تدریس موسسه به بیمارستان بیاید. قبل از آمدن

برادرم خاله فاطمه و خاله اعظم به دیدنت آمدند. .سپس تو را برای خوردن شیر رویسینه ام گذاشتند و

آرام شروع به مکیدن کردی. خدا را هزار مرتبه سپاس که تو با قد ٥٣ و با وزن ٣٥٦٠ گرم قدم به دنیای

ماگذاشتی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

mumy
20 مرداد 92 0:23
اره عزیزم خوشحال میشم بزارین خاطرمو


ممنون عزیزم
مهشید
3 مهر 92 9:21
خیلی با احساس نوشته بودی وقتی میخوندم اشک توی چشمام حلقه زد........زنده باشه نی نی کوچولوی خوشکلت....زیر سایه امام زمان و خانوادش بزرگ بشه انشا الله.


ایشالا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد