مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه

6

1391/12/21 16:52
1,412 بازدید
اشتراک گذاری

تولد روژینا - 21 آبان 91 - تهران

 یکشنبه صبح ساعت4ونیم از خواب بیدار شدم و اماده شدم البته بخاطر ذوقه دیدنت ساعت 3ونیم خوابیدم .وسابلها ومدارکی رو که واسه بیمارستان لازم داشتم رو اماده کردم.

ساعت 5 بابارو از خواب بیدار کردم وبابا رفت دنباله مامانی فاطمه ومن هم واسه سلامتیت قران خوندم ساعت 5 وربع بابا ومامانی اومدند خونه ومامانی هم وسابلای اتاقت وساک بیمارستان رو چک کرد و منتطر مامان زری/مامانه بابا / شدیم که بیاد اما مثله اینکه خواب مونده بود وبخاطر همین بابا رفت بالا وصداش کرد وحدود یک ربع بعد هم مامان زری اومد. حدودا ساعت 6 بود که به سمت بیمارستان حرکت کردیم وساعت یک ربع به 7 رسیدیم من خیلی استرس داشتم وقتی رسیدیم به اتاقی که مخصوصه زایمان بود استرسم شدیدتر شد خانم پرستار به من گفت که از همراهات خداحافظی کن وبیا داخل ومن هم خداحافظی کردم  ولی خداحافظیمون طوری نبود که دلم میخواست خیلی عجله ای بود وداخل شدم اول از همه  گفتند که برو رو تخت تا صدای قلب کوچولو رو بشنویم/بعد به من یه سری لباس دادند که بپوشم وبعد از اون وارد یه اتاقه دیگه شدم وبهم سوند وصل کردند ومنتظرشدم تا خانم دکتر بیاد .

حدودا ساعت 8و20 دقیقه بود که خانم دکتر اومد وبهمون سر زد وگفت که باید کم کم اماده بشم قبل از من یه خانمه دیگه که نی نی داشت و میخواست اسمه نینیش رو پانیذ بزاره وارد اتاقه عمل شد ومن باید صبر میکردم . بعد از نیم ساعت پرستارا منو بردند تو اتاق عمل .عزیزم خیلی میترسیدم وحتی بعضی موقع ها هم میلرزیدم  و واسه همه دعا میکردم .تو اتاقه عمل خانم دکتر باهام حرف میزد و منو واسه عمل اماده میکرد کارهایی مثل بتادین ریختن وچیزای دیگه/ همینجوری که داشتم باهاش حرف میزدم بیهوش شدم فقط تنها چیزی که یادمه ساعت 9 و20 دقیقه بود.

بعد از بهوش اومدنم ساعت 10 وربع بود خیلی درد داشتم اصلا نمیتونستم تکون بخورم تو بخش ریکاوری بودم فقط میگفتم درد دارم از یه خانم پرستار هم پرسیدم حال بچه ام چطوره اونم گفت خوبه خیلی خوشحال شدم. بعد 2تا پرستار اقا اومدند ومنو بردند بخش وقتی داخل اسانسور شدیم وقتی تکون میخورد خیلی درد داشتم .به بخش که رسیدیم وقتی در اسانسور باز شد بابا رو دیدم خیلی خوشحال شدم بهم خندید وحالم رو پرسید من بهش گفتم خیلی درد دارم وازش پرسیدم که تو رو دیده یا نه اما گفت هنوز ندیده بابا بالا سرم بود تا مامانی فاطمه ومامان زری اومدند.بعد از یه ربع تو رو اوردند وای خدایاشکرت چه لحظه خوبی بود همدمه 9 ماهه من .دختر گلم رو میدیدم که داشت دستش رو میخورد بهترین لحظه زندگیم بود

عزیز دلم خیلی ناز بودی سفید و تپلی وزنت 3250 و قدت 49 و دور سرت 34 بود نفسم. و ساعت 9 و 25 دقیقه به دنیا اومده بودی .خانم پرستار اومد که بهم یاد بده که چجوری بهت شیر بدم اما متاسفانه هر کاری میکردیم نمیشد.بابا ومامان زری برگشتند خونه تا ساعت 2 که وقته ملاقات بیان ومنو مامانی وشما بیمارستان بودیم ساعت یک ربع به 2 عمه ندا اومد و ساعت 2وربع هم بابا با یه دسته گل بزرگ وقشنگ همراه مامان زری وخاله محبوبه /خاله بابا/ومامان بزرگه بابا اومدند دیدنه من وشما.چه لحطه های خوبی بود عمه ندا خیلی تلاش کرد تا شیر بخوری اما بازم نشد.اونشب وقتی تو بیمارستان بودیم بابا همش زنگ میزد یا اسمس میداد وحالت رو میپرسید فردا صبح هم بابا ومامان زری اودند وکارهای ترخیص بیمارستان رو انجام دادند و گل دختر هم واکسن زد وما مرخص شدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مرمر مامان محیا
21 اسفند 91 23:39
وای این خاطره روژینا نانازیه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد