مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه

5

1391/12/21 16:33
1,241 بازدید
اشتراک گذاری

تولد آوا - 29 خرداد 91 - رشت

شب قبلش خونه رو حسابی تمیز کردیم و برق انداختیم بعدش رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم .حاضر شدیم که بریم خونه مامانم آخه قرار بود شب اونجا بخوابیم صبحش با مامان و مادر شوهرمو زنداییم راهی بیمارستان بشم. مامان با المیرا (خواهرم) و دخترش خیابون بودند رفتیم دنبالشونو سوارشون کردیم رفتیم خونه مامان اینا. نمازمو خوندم و شام خوردیم و رفتیم که بخوابیم حالا مگه خوابم میبرد خلاصه دو سه ساعتی خوابیدم ساعت 5 بود که باصدای رعدو برق و بارون از خواب پا شدیم وااااااااااااای تا به حال همچین بارونی ندیده بودم برق رفته بود. سیل بود اینقدر نذرو نیاز کردم و صلوات فرستادم تا برق اومد حسین و مامان و بابا صبحونه خوردنو من با حسرت نگاشون میکردم بدجوری گشنم بود اما به روی خودم نیاوردم آخه نباید چیزی میخوردم.

حسین رفت دنبال مامانشو زنداییم من داشتم حاضر میشدم که حسین زنگ زدو گفت خیابونا رو آب گرفته .منم حاضر شدم کلی به خودم رسیدم و آرایش کردم آخه دوست نداشتم وقتی از اتاق عمل بیرون میام رنگ و رو پریده باشم .

خلاصه ساعت 7:15 رسیدیم بیمارستان حسین چند روز قبلش کارای پذیرشو انجام داده بود.از همه خدا حافظی کردم رفتم تو یه اتاقی که باید لباسامو عوض میکردم . بعدش پرستارا فشارمو اندازه گرفتن و ضربان قلب دخترمو گوش دادن و سرم و سوند وصل کردن و گفتن باید منتظر بمونی تا دکترت بیاد.

وای که چقدر سخت بود انتظارو زمان چقدر دیر میگذشت.از اونجایی که 29 خرداد روز دوشنبه تعطیل رسمی بود (مبعث) بیمارستان خلوت بود و خانم دکتر گفته بود چون سفارشی هستی(خانم دکتر  همکار عمه م بودند)  قبول میکنم که روز تعطیل بیامو عملت کنم.

خلاصه ساعت نه و نیم بود که گفتن دکتر اومده باید بریم اتاق عمل سوار ویلیچر شدم که بریم  دم در مامان اینا رو دیدم و خدافظی کردم مادروشوهرم گریه ش گرفته بود و چشماش پر اشک بود با مامانم و مادرشوهرمو زندایی و عمم خدافظی کردم حسین تا دم در اومدو بعد بوسم کردو رفت همون لحظه اشکم جاری شد قبل از اینکه برم اتاق عمل واسه همه دعا کردم.

دکتر بیهوشی اومد و گفت میترسی گفتم نه گفت ضربان قلبت خیلی بالاست نمیترسیدم هیجان داشتم . میلرزیدم خیلی سر دبود اتاق عمل .بعدش خانم دکتر اومد وای که چه لحظه خوبیه وقتی دکترت میادو باهاش خوش و بش میکنه . گفت همسرتو پشت در دیدم سفارشات لازمو داد کلی خندم گرفت . بعدش دکتر بیهوشی ماسک و گذاشت جلوی دهنم حس بدی بود تا اومد ماسک و بردارم دیگه چیزی نفهمیدم .

وقتی به هوش اومدم تو اتاق بودم دورو برم خیلی شلوغ بود خواهرشوهرمو دخترشم بودند حسین بالاسرم بود ازش پرسیدم بچمون سالمه .بعدش  مامان دخترمو آورد بغل مامانم بود ودر حال گریه کردن. خیلی گشنش بود .

منم با ذوق و شوق بغلش کردم و بهش شیر دادم فورا شروع کرد به مکیدن وای که چه حس شیرین و دوست داشتنی بود. منم خدارو هزاران بار شکر کردم به خاطر هدیه ای که نصیب ما کرد.

وزن :3460

قد:52

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مرمر مامان محیا
21 اسفند 91 16:25
چه برکتی داشته تولد آوا...بارووووووووون
مامان علیرضا
21 اسفند 91 16:53
خاطره ات بسیار زیبا نوشته شده بود
ایشالا همیشه شاد باشین


چی شد مهتاب جون؟ اگه قبول می کنی مدیریت وبلاگ رو تو بخش منو به عهده بگیر و تایید نظرات رو هم خودت انجام بده بی زحمت!


مامان طاها
12 اردیبهشت 92 17:56
ببخشید اما میشه بیاید به وبم بهم بگید باید چجوری خاطرمو وارد اینجا کنم ممنون میشم

عزیزم خاطرتونو اینجا نمیذارین تو وب خودتون میذارین و ما برمیداریم

مامان شروین و آذین عزیز
4 خرداد 92 21:37
با اجازه شما من لینکتون کردم
راحله
19 خرداد 92 10:03
عزیزم برای من پیغام گذاشته بودی.. خاطره ی زایمان منم اگه دوست داشتید بذارید تو وبلاگتون
زهره(مامان فاطمه)
5 مرداد 92 13:11
خاطره زایمان منم دوست دارم بزارید اینجا امکانش هست یا خودم باید بنویسمش لطفا بهم بگید چکار کنم


خاطره ی زایمانتون رو تو یه پست جداگانه تو وبلاگتون بذارین و برای ثبتش تو این وبلاگ برامون کامنت بذارین!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد