مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه

1

1391/12/21 9:51
1,496 بازدید
اشتراک گذاری

تولد فاطمه سادات - 9 آذر 91 - رشت


چهارشنبه 8 آذر روز پرکاری بود. بعد از تموم شدن کارهای خونه وسایل هام رو جمع کردم و به منزل پدرم رفتم. به دستور دکتر بیهوشی از ساعت 6 غروب شام سبکی خوردم . برای عمل فردا ناشتا بودم.

شب با همسری ساک بیمارستان رو چک کردیم.

پنج شنبه بعد از نماز صبح یه زیارت عاشورا خوندم و به همراه همسری و پدر و مادر و خواهر و مادرشوهرم راهی بیمارستان شدیم.

کارهای پذیرش رو قبلا انجام داده بودم. چون اصرار زیادی داشتم که تمامی پرسنل اتاق عمل زن باشن و از هفته ی قبل تقاضای اتاق رویال یک نفره داده بودم، خیلی طول کشید تا پرسنل بخش با پذیرش هماهنگ بشن!

من از ساعت 7 صبح پذیرش شده بودم اما از شانس بدم همون روز یه گروه آموزشی از تهران اومده بودن و چند تا از اتاق های عمل در اختیارشون بود. در نتیجه عمل های سزارین با فواصل بیشتری انجام می شد. عمل من هم چهار ساعت تاخیر داشت و 12 ظهر بود که به اتاق جراحی رفتم.

قبل از عمل از فرط تشنگی و گرسنگی هر جا آب و کمپوت و آبمیوه می دیدم دلم ضعف می رفت.

ساعت های آخر دخترم هم به خاطر گرسنگی شدید تکون هاش بیشتر شده بود!

یک ساعت قبل از عمل دکترم اومد بالای سرم و حالم رو پرسید و گفت استرس نداشته باشم و کلی بهم روحیه داد!

ساعت 12 سوار بر برانکارد وارد اتاق عمل شدم. قبل از ورودم با هماهنگی پزشک مخصوص اتاق های عمل، پرسنل زن جایگزین پرسنل اتاق عملم شدن و همین طور از اونجایی که تقاضای بیحسی اسپاینال کرده بودم، متخصص بیهوشی خودش کارهای قبل عملم رو انجام داد.

از لحظه و ورود به اتاق جراحی، چند نفر درباره ی علت ابنکه روش بیحسی کمری رو انتخاب کردم، ازم سوالاتی پرسیدن. اواخر دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم!!

از دکتر بیهوشی پرسیدم مگه استفاده از این روش اشکالی داره؟! گفت نه! گفتم آخه اینجا همه از من می پرسن چرا حاضر شدم از کمر بیحس بشم؟ دکتر با خنده گفت مریض های دیگه اطلاعاتشون کمه و شجاعتش رو ندارن! بعد بهم اطمینان داد که انتخابم درست بوده و ان شاالله که مشکلی پیش نمیاد.

لحظه ای که آمپول رو توی کمرم وارد کردن، اصلا فکر نمی کردم بی حسی اینقدر زود عمل کنه! در عرض چند لحظه داروی بیحسی مثل قطره های آب از قسمت شکمم تا نوک انگشتای پاهام پایین رفت و بعد از کمتر از 30 ثانیه دیگه قدرت تکون دادن پاهام رو نداشتم.

پزشک بیهوشی ازم پرسید می خوای آرام بخش تزریق کنم تا بخوابی؟ گفتم نه! باز همه تعجب کردن!!!

پرده ی سبزی جلوم کشیدن و صورتم رو به پهلو برگردوندن. منتظر بودم با بریدن شکمم استرس و اضطرابم شروع بشه! خیلی برام جالب بود که تا اون موقع این قدر آروم بودم. فقط بعد از چند دقیقه، زمانی که فکر میکردم هنوز عمل شروع نشده! با شنیدن صدای گریه ی فاطمه ساداتم هیجان زده شدم. دکتر گفت کوچولو بذار همه ات رو بیرون بیارم بعد گریه کن!! با تمام وجود خدا رو شکر کردم.

صدای گریه ی دخترم با چیزی که تصور می کردم خیلی متفاوت بود. یه صدای آروم و خش دار که من انتظارش رو نداشتم. بلافاصله به ساعت نگاه کردم. ساعت 12 و 26 دقیقه.

چند لحظه بعد دخنرم رو که توی یه پارچه سبز پیچیده شده بود، آوردن بالای سرم. به نظرم خیلی شبیه همسری بود.

بقیه ی عمل تقریبا خیلی سریع انجام شد. ده دقیقه ی بعد من رو به ریکاوری بردن.

ساعت 2 بود که از اتاق عمل بیرون رفتم. در که باز شد اولین صدایی که شنیدم صدای همسرم بود. احساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود! پدرم اومد جلو و صورتم رو بوسید. پدر شوهرم هم بهم تبریک گفت! با دیدنشون احساس آرامش زیادی بهم دست داد. همسری بالای برانکاردم رو گرفت و به همراه دو تا پرستار من رو به اتاقم برد.

لحظات فوق العاده ای بود. همسرم می گفت همه ی کسانی که از اتاق عمل بیرون می اومدن کلی ناله و بیقراری می کردن. وقتی من آروم و بی سر و صدا با خنده از اتاق عمل اومدم، همسری کلی ذوقیده بود!!

بعد عمل تا 12 ساعت کوچکترین تکونی نخوردم و فقط بعد 7-8 ساعت که حس پاهام برگشت، شروع به تکون دادنش کردم.

از عملم و از بی حسی ام خیلی راضی بودم. سردرد و کمر درد نداشتم که فکر می کنم بخاطر مراعات بعد عمل بود!

بعد از 12 ساعت بدون کمک کسی از تخت پایین اومدم و راه رفتم و 24 ساعت بعد عمل هم مرخص شدم.

با اینکه دکترم سفارش من رو کرده بود و گفته بود مهدیه مریض مخصوص منه و دایی همسرم هم رئیس حسابداری بیمارستان آریا بود، و بقولی سفارش روی سفارش!، با این حال از رسیدگی پرستارها و خدمات بیمارستان رضایت کافی نداشتم و انتظار داشتم بیشتر رسیدگی کنن! مثلا تا وقتی پرستارها رو صدا نمی کردیم بهمون سرکشی نمی کردن و این تو یه بیمارستان خصوصی برام جای تعجب داشت!

ببخشید اگه خیلی مفصل نوشتم!

دلم می خواست اینجا، برای همیشه، یکی از زیباترین روزهای زندگی ام رو ثبت کنم!

خاطره ی خوب 9 آذر رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مرمر مامان محیا
19 اسفند 91 15:46
مهدیه جان مطالب رو بر اساس نوع زایمان ها طبقه بندی کن.بعدا که ایشالا زیاد میشن پیدا کردنشون سخته... خاطره منم بذار.اگه خودت صلاح میدونی ادیت هم بکن.هر جور خودت میدونی.ریش و قیچی دست خودته
مامان علیرضا
19 اسفند 91 16:00
از خوندن خاطره ات دوباره لذت بردم


مرمر مامان محیا
19 اسفند 91 17:05
مهدیه به جای زایمان (طبیعی) که دو بار نوشتیش...دومی رو بذار زایمان (فیزیولوژیک)
مامان شروین و آذین عزیز
5 خرداد 92 19:50
چقدر خرده سفارش دارن خواننده هاتون مهدیه خانوم
بیمارستان آریا رشت که هیچ تو بیمارستان بهمن تهران که دست کمی از هتل 5 ستاره نداره هم به من نرسیدن.

جدی میگی؟ من فکر میکردم همون یه روز اونم بخاطر شلوغی بیمارستان رسیدگی کم شده بود!!!

مرضيه (مامان محمدمهدي)
9 آذر 92 14:48
مهديه جون از خوندن خاطره زايمانت لذت بردم و وسوسه شدم كه منم بنويسم يه سوال براي بي حسي كمر كه نياز به ناشتا بودن نداره چرا تا اون موقع گرسنه موندي؟
جمعی از مادران
پاسخ
دکتر بیهوشیم گفته بود هر آن احتمال داره نظرم عوض بشه و بخوام بیهوش بشم. فکر می کرد ممکنه روز زایمان استرس داشته باشم و بترسم! منتظر خاطره ات هستم!
(زهره)مامان فاطمه
10 آذر 92 12:13
قدمش دوباره مبارکت باشه مهدیه جونم.ایشااله که زیرسایه پدر ومادر بزرگ بشه
مامان محمد و ساقی
10 آذر 92 23:41
سلام خیلی قشنگ بود مهدیه جان یاد زایمانم خودم افتادم منم اریا زایمان داشتم.خوب بود.از همون اولش تا آخرش.کافی بود یه خرده پولی بهشون بدیم تا کار انجام بدن ایشالله یه خاطره زایمان دیگه هم اینجا بنویسی
جمعی از مادران
پاسخ
ایشالا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد