مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

مادرانه

14

تولد یاسان  - 13 مهر 1391 - اصفهان صبح ساعت  05:15 بامداد رفتم دستشویی ولی احساس کردم حالم نرمال نیست . چون احساس کردم این جیشم , جیش نیست اومدم بیرون . اما یکم گیج بودم . توی سالن قدم زدم . ولی یه دفعه خندم گرفت . گفتم نه بابا مگه میشه من 27/07 نوبتمه حالا خیلی زوده. برگشتم به اتاق خوابم . ولی گفتم بذار لباس زیرم رو عوض کنم . که یه دفعه دیدم بععععععععععععله ! کیسه آبم پاره شد؟ خیلی خوشحال شدم  ولی واقعاً ترسیده بودم . چون چراغ رو روشن کردم بابا سجادت بیدار شد. گفت چی شده ؟ گفتم فکر کنم موقشه ؟ بابا سجادت که باورش نمیشد گفت بگیر بخواب بابا . اشتباه میکنی !  گفتم : نترسیا    ...
24 ارديبهشت 1392

13

تولد بردیا - 27 خرداد 89 - مشهد   همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده.  من خیلی زود فهمیدم که باردارم.یک سال ونیم از زندگی عاشقونه و شیرینمون گذشته بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. و تازه یک هفته از شکل گرفتن تو در وجودم گذشته بود که بی بی چک گرفتم و دو خطش قرمز شد و بعدش آزمایش خون و اطمینان از وجود تو...از همون روز یه دفترچه برداشتم و هفته به هفته تا اومدنت رو تاریخ زدم ...
21 ارديبهشت 1392

12

تولد فاطمه - 7 آبان 1391 - رشت یه حسی تو وجودم بود که کاملا مطمئنم ميكرد دارم مادر میشم.٧ اسفند سال ٩٠ به خاطر اثاث کشی خونه مامانی زهرا بودیم.ساعت ٥ صبح وقتی کاملا مطمئن شدم زودی بابا رو از خواب صدا کردم و ورود شما رو اطلاع دادم،بابایی یه لبخند زد و دوباره خوابید...      اون روز تا غروب دلم طاقت نیاورد و قضیه رو به مامانی هم گفتم که کلی ذوق کرد ،بعدتا ١٥ اسفند صبر کردیم و روز تولدم با گرفتن آز خون خبر ورودت رو به همه اعضای خونواده اعلام کردیم. ٢ ماه اول به خاطر ویار شدید و جابه جایی یکم اذیت شدم ولی بعد اون دوران طلایی با تو بودن برام شروع شد.    اول لباسام رو ...
9 ارديبهشت 1392

11

تولد باران - 5 شهریور - 1391 - اصفهان خاطره زایمان 1 همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . . تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضا...
28 فروردين 1392

10

تولد مهنا  - 20 اردی بهشت 91 خاطره روز زایمان روز ۱۲ ام رفتم دکتر و بهم گفت اگه تا ۲۰ ام زایمان نکردی برو بیمارستان بستری شو   سه شنبه ۱۹ ام کارامو کردم و خونم رو مرتب کردم و با همسری رفتیم خونه مامان اینا تا شب اونجا باشیم و صبح از اونجا بریم بیمارستان صبح چهارشنبه ۲۰ ام ساعت ۹ صبح با همسری و مامان و آجی راهی بیمارستان شدیم...وسایلو تحویل دادمو راهی بخش زایمان شدم اول نوار قلب بچه رو گرفتن و بعدش یه ماما اومد معاینه ام کرد...گفت بچه درشته و لگن نسبت به وزن بچه محدوده...باید زنگ بزنم به دکترت و تعیین تکلیف کنم بعدم بستریم کردن تو سالن بخش زایمان چون بخش پر بود و دیگه بهم نگفتن آخرش قراره سزارین بشم یا...
20 فروردين 1392

9

تولد امیررضا - 14 تیر 1391 - اصفهان دوشنبه 12 تیرماه سال 1391. همه کارهارو طبق معمولش انجام دادم. دکترم خانوم مینا کمالیان گفته بودن که بچه ام طبیعی بدنیا میاد. عصر احساس درد داشتم حالم کم کم بد میشد. تا اینکه رفتیم خونه ی پدر شوهرم . با مادر شوهرم راهی بیمارستان شدیم . اخه خونواده ی من اصفهان نیستن. خلاصه رسیدیم بیمارستان اما نه انگار وقتش نبود. رفتیم اتاق مراقبت و معاینه که گفتن وقتش نیست . برو یکم پیاده روی کن ببین دردت زیاد میشه. با همسرم رفتیم تا پل بزرگمهرو برگشتیم نه زود بود. اومدیم خونه و خوابیدیم. روز سه شنبه هم گذشت و اتفاق خاصی نیافتاد  چهارشنبه از صبح کمر درد داشتم. انگار داشتم پریود میشدم. خیلی استرس د...
14 فروردين 1392

7

تولد دخترِ امی جان - 28 مرداد91 - انگلستان اوه خدا ساعت 6 صبحه داریم می ریم بیمارستان فکر کنم بچه امروز به دنیا بیاد، ساعت 5:15 صبح وقتی توی جا غلت زدم کیسه آب پاره شد بلافاصله همسر رو بیدار کردم انگار منتظر بود از تخت پرید بیرون طوری که بهش گفتم هول نکنه! سریع زنگ زد به بیمارستان و اونا هم گفتن همین الان بیاین، برام خیلی دعا کنید براتون دعا می کنم .... می ترسم .... ____________________ 7 صبح: از بیمارستان برگشتیم. رفتیم اونجا میدوایف فشار خون و دمای بدن من و همینطور ضربان قلب بچه رو چک کرد و گفت همه چیز نرماله اما باید برگردین خونه و وقتی دردها شدید شد و فاصله بینشون 3 دقیقه شد دوباره برگردین که شاید 24 ساعت طول بکشه تا به اون ...
23 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد