مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

مادرانه

19

تولد سید عرشیا - 5 دی 1391 - تهران عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود. تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا...
14 مرداد 1392

17

تولد هوراد - 2 فروردین 91 - تهران سه شنبه 1 فروردین آخرین روز دو نفره ی من و همسری بود.صبح زود طبق معمول همیشه بیدار شدم و شروع کردم به چیدن سفره هفت سین.اولین سالی بود که من و همسری موقع تحویل سال تنها با هم بودیم.تنها لباسهایی که اندازم میشد رو پوشیدم و لباسهای همسری رو هم اماده کردم و بیدارش کردم .همسری هنوز دلش میخواست بخوابه ولی من دلم نمیخواست موقع تحویل سال خواب باشه. ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه سال تحویل شد و کلی عکسهای قشنگ از آخرین روز دو نفره گرفتیم .اونقدر مشغول  بودیم که حتی یادمون رفت با خانواده هامون تماس بگیریم و سال نو رو تبریک بگیم و مامانم زنگ زد بهم و اون بهم سال نو رو تبریک گفت و البته منم کمی شرمنده شدم که...
21 خرداد 1392

18

تولد مهرسا  - 29 فروردین 92 - رشت   خاطره زایمان و روزهای اول زندگی دخترم یادگار برای تو عزیز تر از جانم :   خیلی دلم می خواست طبیعی زایمان کنم .دوره های کلاس بارداری رو گذرونه بودم کلی هم اطلاعات جمع کرده بودم اما نشد هفته آخر بارداریم بود که دکترم گفت اجازه زایمان طبیعی رو نمیده به علت بزرگ بودن جنین. هم خوشحال بوم که یه نینیه تپل دارم هم ناراحت از اینکه نمیتونم مادرشدن رو به شکل طبیعی تجربه کنم دکترم گفت از روز 26 فروردین تا 29 فروردین یک روز رو برای سزارین انتخاب کنم منم بعد از مشورت با همسری روز 29 فرورین رو انتخاب کردم هم به خاطر اینکه تا جاییکه راه داره دخترم رو تو دلم نگه دارم هم به خاطر تاری...
20 خرداد 1392

16

تولد ایلیا - 4 شهریور 1390 - تهران این خاطره کمی دردناکه! مامان ایلیا خاطره ی خوبی از روزهای بارداری و زایمانش نداره! در صورت تمایل مطالعه کنید. میخوام یکمی برگردم به خاطرات بارداری وقتی حس کردم حامله ام رفتم یه بی بی چک خریدم و با عجله امدم خونه و ازمایش کردم اره درسته حامله ام نشستم جلوی در دسنشویی و گریه کردم  وقتی به بابا گفتم شوکه شده بود و نمیدونست چی باید بگه  بعد از بابا اولین نفری که بهش گفتم مامانم بود خیلی خوشحال شد حرفی نزد اما چشمای عسلیش یه برق خوشگلی پیدا کرد  کم کم وقتی از سر کار بر میگشتم همین که میرسیدم خونه حالم بد میشد و گلاب به روت بالا میاوردم  تمام دل و روده هام درد میگرفت...
2 خرداد 1392

15

تولد امیرحسین ، 28 خرداد 91، اصفهان خاطره زايمان از طرف :  amirhosein91  در 21/2/1392 خاطره زايمان (امير حسين)  پسر خردادي من ميدوني قرار بود تيري بشي؟ولي زودتر اومدي و زندگي ما رو زودتر شيرين كردي...  روز چهارشنبه 24 خرداد هم نوبت داشتم براي آخرين سونوگرافي بارداري وهم نوبت دكتر زنان...اول رفتيم سونوگرافي كه اونجا معلوم شد زايمان طبيعي منتفيه،چون جناب عالي توي دلم نشسته بوديد(پرزنتاسيون :بريچ)!!اين اولين ضدحالي بود كه خوردم!!دكتر سونوگرافي هم تخمين زد و گفت حداكثر وزنت حين تولد 3كيلو و 30 گرم ميشه!!من و بابا عماد روي 3كيلو و 900 حساب كرده بوديم!!اينم دومين ضدحالي بود كه خورديم...  بعد از اونجا ...
25 ارديبهشت 1392

14

تولد یاسان  - 13 مهر 1391 - اصفهان صبح ساعت  05:15 بامداد رفتم دستشویی ولی احساس کردم حالم نرمال نیست . چون احساس کردم این جیشم , جیش نیست اومدم بیرون . اما یکم گیج بودم . توی سالن قدم زدم . ولی یه دفعه خندم گرفت . گفتم نه بابا مگه میشه من 27/07 نوبتمه حالا خیلی زوده. برگشتم به اتاق خوابم . ولی گفتم بذار لباس زیرم رو عوض کنم . که یه دفعه دیدم بععععععععععععله ! کیسه آبم پاره شد؟ خیلی خوشحال شدم  ولی واقعاً ترسیده بودم . چون چراغ رو روشن کردم بابا سجادت بیدار شد. گفت چی شده ؟ گفتم فکر کنم موقشه ؟ بابا سجادت که باورش نمیشد گفت بگیر بخواب بابا . اشتباه میکنی !  گفتم : نترسیا    ...
24 ارديبهشت 1392

13

تولد بردیا - 27 خرداد 89 - مشهد   همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده.  من خیلی زود فهمیدم که باردارم.یک سال ونیم از زندگی عاشقونه و شیرینمون گذشته بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. و تازه یک هفته از شکل گرفتن تو در وجودم گذشته بود که بی بی چک گرفتم و دو خطش قرمز شد و بعدش آزمایش خون و اطمینان از وجود تو...از همون روز یه دفترچه برداشتم و هفته به هفته تا اومدنت رو تاریخ زدم ...
21 ارديبهشت 1392

12

تولد فاطمه - 7 آبان 1391 - رشت یه حسی تو وجودم بود که کاملا مطمئنم ميكرد دارم مادر میشم.٧ اسفند سال ٩٠ به خاطر اثاث کشی خونه مامانی زهرا بودیم.ساعت ٥ صبح وقتی کاملا مطمئن شدم زودی بابا رو از خواب صدا کردم و ورود شما رو اطلاع دادم،بابایی یه لبخند زد و دوباره خوابید...      اون روز تا غروب دلم طاقت نیاورد و قضیه رو به مامانی هم گفتم که کلی ذوق کرد ،بعدتا ١٥ اسفند صبر کردیم و روز تولدم با گرفتن آز خون خبر ورودت رو به همه اعضای خونواده اعلام کردیم. ٢ ماه اول به خاطر ویار شدید و جابه جایی یکم اذیت شدم ولی بعد اون دوران طلایی با تو بودن برام شروع شد.    اول لباسام رو ...
9 ارديبهشت 1392

11

تولد باران - 5 شهریور - 1391 - اصفهان خاطره زایمان 1 همیشه دلم می خواست از قبل آمادگی کامل را برای زایمان داشته باشم ولی همیشه اون چیزی که می خوای اتفاق نمیفته . . . روز ٤ شهریور نوبت دکتر داشتم و عزمم را جزم کرده بودم که بگم اصلا حرف طبیعی را هم نزن . . . تا رسیدم مطب حرف از این بود که دکتر می خواد بره مسافرت . . . راست یا دروغش را نمی دونمی ولی من که لرزه به تنم افتاد که اگه اینم بره دیگه کجا برم . . . برای همین زنگ زدم به مامانم که به بابام بگه سفارش به دکتر بکنه که منو منتظر طبیعی نگذاره . . . غافل از اینکه چیزای دیگه در انتظارم بود . . . تا رفتم مراقبت ماما فشارم را گرفت که فشارم ١٤ بود وزنم را گرفت طی ١٠ روز ٢ کیلو و نیم اضا...
28 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد